در سال 2005، زمانی که ریدلی اسکات (Ridley Scott) فیلم Kingdom of Heaven را کارگردانی کرد، عده زیادی از منتقدین بر این باور بودند که او در نگاه خود به مذهب، راه عدالت را پیش گرفته و این فیلم را زمینه ای برای تولید آثار متعادل مذهبی وی دانستند.
اما بر خلاف همه باورها، ساخت فیلم Prometheus در سال 2012 توسط اسکات، خط بطلانی بر تمام این گمانه زنی ها کشید و خط و مشی اصلی وی در مواجهه با مذهب را مشخص نمود.
در این فیلم، اسکات تمایل و علاقه شدید خود به نظریه جنجال آفرین "افسانه خدایان بیگانه" یا همان "فضانوردان باستانی" اریک فون دنیکن (Erich Anton Paul von Däniken) سوئدی را به صراحت بیان نمود و انسان را مخلوق موجودات فضایی بیان کرد. طبق این نظریه، انسان یا توسط موجودات سیاره دیگری خلق شده یا با "کمک" آن ها پا به این کره خاکی نهاده است.
خود اسکات در اینباره اینطور اظهار نظر کرده که:
"ناسا و واتیکان معتقدند که این فرضیه از لحاظ ریاضی غیر ممکن است، اما در مسیر تکامل بشریت، بدون کمک، هرگز نمیتوانستیم جایی باشیم که امروز هستیم... این همان صحنهای است که ما در فیلم Prometheus به آن نگاه میکنیم، یعنی به عقاید اریک فون دنیکن مبنی بر اینکه خاستگاه ما انسانها از کجاست."
با توجه به سابقه ذهنی اسکات در مورد خداوند و خلقت بشریت، به راحتی می شد حدس زد که فیلم بعدی او که روایتگر داستان یکی از پیامبران الهی و معجزات وی است، به چه شکل خواهد شد!
فیلم Exodus: Gods and Kings آخرین اثر سینمایی اسکات است که در سال 2014، با بودجۀ ۱۴۰ میلیون دلاری و به کارگیری بیش از ۶۰۰۰ سیاهی لشکر تولید و اکران شد.
این فیلم، روایتگر دوران کودکی، جوانی و چگونگی به رسالت رسیدن حضرت موسی (ع) است که در آن اسکات با نگاهی خاص به این داستان، سعی کرده تا برداشت های جدیدی را از آن استخراج و اصطلاحاً آن را به روز رسانی کند!
وی در این مورد گفته:
"من سعی کردم که یک داستان قدیمی را با روایتی جدید ارائه کنم. قصد من تکرار مکررات نبوده و سعی داشتم نگاه امروزی را به داستان پیامبری موسی و مهاجرت قوم بنی اسرائیل تزریق کنم."
در این فیلم، نقش حضرت موسی (ع) به کریستین بیل (Christian Bale) انگلیسی (بازیگر نقش بتمن) سپرده شد. فردی که به صراحت خود را بی ایمان خوانده و رسالت انبیاء را به سخره می گیرد.
وی در یکی از مصاحبه هایش در مورد نقش حضرت موسی (ع) اینطور اظهار نظر کرده بود که:
"من برای ایفای این نقش تمام داستان های تورات، انجیل و قرآن را مطالعه کردم. به نظر من شخصیت موسی یه فرد بی تمدن و اسکیزوفرنی است. البته شما این موضوع را در فیلم نخواهید دید، اما این برداشت امروز من از یه واقعه باستانی است. شاید در آن روزها به موسی به عنوان یک پیامبر و فرستاده از طرف خداوند نگاه می شد، اما باید این سوال را پرسید که آیا امروز هم به او همانطور نگاه می شود؟"
یا در جای دیگر، شخصیت موسی را فردی تروریست در نظر مصریان و آزادی خواه برای بنی اسرائیل دانسته است!
می بینید که ترکیب کارگردانی و بازیگری فیلم، ترکیبی ضد مذهبی است و از همین رو به راحتی می توان محصول تولید شده را پیشاپیش مورد ارزیابی نسبی قرار داد.
فیلم، با روایت ماجرای حمله پیشگیرانه ارتش مصر به هیتی ها (مردمانی باستانی که به زبان هیتی که از شاخه آناتولی خانواده هندواروپایی است، صحبت میکردند و کشوری با حکومت پادشاهی در آناتولی و میانرودان شمالی و سوریه در سده ۱۸ پ.م. تا ۱۲ پ.م. تأسیس کردند) آغاز می شود.
فرعون پیش از حمله، از پیشگوی مخصوص خود درخواست می کند تا خوش یمن یا بد یمن بودن این اقدام را از طریق امعا و احشا قربانی بررسی کند! اما پیشگو اعلام می دارد که امعا و احشا در این مورد سخنی نمی گویند و در عوض از موضوع دیگری خبر می دهند:
"در این نبرد رهبری نجات داده می شود و ناجی او روزی رهبر خواهد شد."
شنیدن این حرف موجب می شود تا منفتاح، جانشین قانونی فرعون، نسبت به موسی (که او فرزندخوانده فرعون است) حساس شده و با دید تردید به عواقب این پیشگویی نگاه کند. نبرد آغاز می شود و لشکر مصر با فرماندهی منفتاح و موسی به هیتی ها حمله ور می شوند.
در کشاکش نبرد، ناگهان یکی از مبارزان هیتی ارابه منفتاح را هدف قرار داده و او را سرنگون می کند. درست در همین هنگام، موسی متوجه وضعیت خطرناک منفتاح شده و به کمک وی می شتابد و او را از مرگ می رهاند. اما منفتاح به این موضوع به عنوان تحقق پیش گویی نگاه کرده و نسبت به دوستی و وفاداری موسی دچار تردید می شود.
"در اینجا نکته ای وجود دارد که باید به آن توجه کرد. در صحنه درگیری مصریان و هیتی ها، شخصیت موسی به همراه جانشین فرعون تعداد زیادی از هیتی ها را به قتل می رساند. حال، سوال این است که با توجه به این موضوع که حضرت موسی به دلیل شرایط خاص موجود برای پیامبران، باید پیش از ابلاغ رسالت هم در رفتار، گفتار و کردار به دور از منش ظالمان رفتار کند (این یک اصل تغییر ناپذیر برای همه پیامبران الهی است)، شرکت در جنگی که کفار بانی آن هستند و کشتن افراد، نمی تواند در مرام وی باشد و از این رو نمایش چنین صحنه ای کاملاً دور از حقیقت است."
پس از بازگشت از نبرد، موسی به منظور آرام کردن اوضاع و اطمینان بخشی به منفتاح (که پیشگویی خرافه ای بیش نیست)، برای رسیدگی به اوضاع کارگران بنی اسرائیل، اقدام کرده و بجای وی عازم پیتوم، محل نگهداری بردگان می شود و در آنجا با نایب السلطنه مصر (Crown Prince)! دیدار می کند.
در آنجا، نایب السلطنه با موسی در مورد مشکل افزایش جمعیت بی رویه بنی اسرائیل و مشکلات پیرامون آن صحبت می کند و پیشنهاد می دهد که برای کنترل جمعیت آن ها یا تعداد مشخصی از مردها کشته شوند یا نیروی نظامی بیشتری در اختیار وی قرار داده شود. اما از آنجا که دریافت نیروی نظامی بیشتر می توانست تهدیدی برای حکومت فرعون باشد، موسی با پیشنهاد وی مخالفت کرده و تصمیم می گیرد از نزدیک با بنی اسرائیل دیدار کرده و به مشکل آن ها رسیدگی کند.
"نکته ای که در اینجا باید به آن اشاره کرد، این است که سیاست کنترل جمعیت مردان بنی اسرائیل از ابتدا توسط فراعنه اعمال می شده و موضوع جدیدی نبوده است. زیرا بنی اسرائیل مردمانی جنگجو بودند که افزایش جمعیت آن ها می توانست تهدیدی برای حکومت فراعنه باشد. نکته جالب و قابل تأمل، این است که هم اکنون نظیر این سیاست از طرف سیاستمداران اسرائیل برای کنترل جمعیت فلسطینیان اعمال می شود! معلوم می شود که اعمال این سیاست، ریشه در تاریخ بنی اسرائیلیان دارد که خود زمانی تحت سلطه بودند و حالا در صدد جبران آن هستند."
نایب السلطنه با پیشنهاد موسی مخالفت کرده و عبریان را مردمانی آب زیرکاه و جنگجو معرفی می کند و به موسی توضیح می دهد که اسرائیل در زبان آن ها به معنی کسی است که با خدا می جنگد، اما موسی با تصحیح این عبارت به کسی که با خدا کشتی گرفت، همچنان به مذاکره مستقیم با آن ها اصرار می ورزد.
موسی به درون اردوگاه بنی اسرائیل رفته و در آنجا با بزرگان قوم دیدن می کند و از آن ها درباره خواسته هایشان سوال می پرسد. نون (پدر یوشع، وصی حضرت موسی) از او می خواهد که به آن ها اجازه داده شود تا یکبار دیگر سرزمین کنعان را ببینند.
"نکته: این که نون در این زمان درخواست دارد تا فرعون اجازه دهد تا آن ها یکبار دیگر بتوانند کنعان را ببینند، کمی عجیب به نظر می رسد. زیرا در این دوران، بنی اسرائیل تنها خواستار کم کردن فشارها و دریافت برخی امکانات (حقوق اولیه شهروندی) هستند و فکر خروج از مصر برای آن ها غیر ممکن است. طرح خروج از مصر و رفتن به کنعان، بعدها به دستور خداوند و توسط حضرت موسی (ع) که به رسالت رسیده اند، اجرا می شود و پیش از آن در میان قوم، موضوعیتی نداشته است"
موسی با این درخواست مخالفت می کند، اما نون این موضوع را، خواست خدا مطرح کرده و بر آن اصرار می ورزد. موسی با شنیدن نام خدا، ماهیت آن را زیر سوال برده و به نون توضیح می دهد که همه این صحبت ها ناشی از مشتی تعصبات غیر واقعی مذهبی است که آن ها را به خود مشغول ساخته، وگرنه مسئله قوم برتر و سرزمین موعود افسانه و دروغی بیش نیستند. موسی که پافشاری نون بر حرف هایش را می بیند، جویای نام وی می شود، اما نون متقابلاً نام او را سوال می کند. نون به محض شنیدن نام موسی، متوجه می شود که وی همان موعود وعده داده شده به آن هاست. لذا از وی می خواهد که در مکانی مخفی در جمع بزرگان بنی اسرائیل حاضر شود.
"نکته: موضوع منجی بودن حضرت موسی (ع) تا پیش از ماجرای قتل یک قبطی به دست حضرت، بر همه (قبطی و بنی اسرائیلی) نامعلوم است و این که نون در این زمان موفق به تشخیص منجی بودن حضرت شد، برداشتی نادرست است. نکته بعد، در مورد اظهار نظر موسی درباره خداوند و موضوع قوم برتر است. همانطور که قبلاً ذکر شد، با توجه به شرایط لازم و واجب برای هر پیامبر (قبل و بعد از رسالت)، موسی نمی توانسته چنین اظهار نظر گستاخانه ای در مورد خدا داشته باشد (زیرا او شناخت کافی از خدا داشته و فقط از طرف وی به رسالت مبعوث نشده است) و این صحبت ها بیشتر حرف های اسکات از زبان شخصیت موسی هستند!"
موسی، دعوت نون را قبول کرده و به محل ملاقات می رود. در آنجا نون به موسی توضیح می دهد که او در واقع یک بنی اسرائیلی به نام "موشه" است که دختر فرعون او را به فرزندی پذیرفته و خواهر تنی اش به عنوان دایه از او نگهداری کرده است. او همچنین ماجرای پیشگویی سال ها قبل در مورد تولد منجی و کشتار فرزندان پسر تازه متولد شده را برای موسی شرح می دهد، اما موسی حرف های وی را باور نکرده و آنجا را ترک می کند.
"نکته: طبق روایات قرآن از این ماجرا، آسیه، همسر فرعون است که موسی را به فرزندی قبول می کند، نه خواهر موسی! نکته مهم دیگری که در این فیلم و در آثار شبیه به آن دیده می شود، وجود فرزند پسری برای فرعون است. اگر این موضوع درست باشد، پس چرا فرعون باید موسی را به فرزندی قبول کند؟ در واقع موضوع وجود دو فرعون به هیچ وجه در قرآن ذکر نشده و آنطور که از شواهد پیداست، فرعونی که موسی را به فرزندی قبول کرده، خود برای نابودی وی نیز اقدام می کند."
در حین ترک محل ملاقات، ناگهان موسی با دو مأمور قبطی که وی را با برده ها اشتباه گرفته بودند، برخورد کرده و آن ها را به قتل می رساند.
"نکته: در داستان قرآن، موسی یک مأمور قبطی را به قتل می رساند و مکان و کیفیت قتل نیز کاملاً با چیزی که در فیلم نمایش داده می شود، متفاوت است."
موسی به مصر باز می گردد و فرعون را در بستر بیماری می یابد. ظاهراً وی توسط منفتاح که پس از شنیدن پیشگویی و تحقق آن بیش از قبل سودای پادشاهی در سر دارد، مسموم شده ( به کمک زهر مار) است. چند روز بعد فرعون در اثر این مسمومیت می میرد و منفتاح به عنوان فرعون جدید تاجگذاری می کند. در همین زمان، نایب السلطنه که با به حکومت رسیدن منفتاح موقعیت خود را متزلزل می باید، برای تحکیم روابطش با فرعون جدید به قصر آمده و برای چاپلوسی خبر قتل دو مأمور قبطی توسط موسی و ماجرای بنی اسرائیلی بودن وی را به او اطلاع می دهد.
منفتاح درباره این موضوع از خواهر خود (کسی که موسی را بزرگ کرده) سوال می کند، اما او منکر این جریان می شود. فرعون برای روشن شدن داستان، دستور می دهد تا میریا (دایه موسی) را نزد او بیاورند. او از میریا در مورد رابطه خونیش با موسی سوال می کند و وقتی با کتمان او مواجه می شود، تصمیم به قطع دست وی می گیرد که در این هنگام موسی دخالت کرده و با تأیید صحبت های نایب السلطنه به جنجال برپا شده، پایان می دهد.
"نکته: طبق روایت فیلم، موسی قبول کرده که یک بنی اسرائیلی است، این در حالی است که در سکانس های قبلی او تمام صحبت های نون را در مورد خودش رد می کند!"
پس از این اتفاق، منفتاح به خاطر گذشته ای که با موسی داشته، از کشتن وی صرف نظر کرده و در عوض او را به بیابانی خشک و بی آب و علف تبعید می کند. موسی راه بیابان را در پیش می گیرد و در طول سفر از دریای سرخ و کوهستانی عبور کرده و در همین بین، نقشه ای از مسیر حرکت و ساعات جزر و مد دریا را نیز ترسیم می کند!
"نکته: چند وقتی است که تعداد زیادی از شبکه های ماهواره ای غربی (فارسی و غیر فارسی) با نمایش برنامه هایی در قالب مستند، سعی دارند به هر طریق ممکن معجزات انبیاء الهی را زیر سوال برده و آن ها را حاصل اتفاق هایی طبیعی بیان کنند! اتفاق هایی که پیامبران در آن زمان به آن ها عالم بودند و مردمی که شاهد بودند، هیچ اطلاعی از آن ها نداشتند. به همین دلیل، آن ها را امری خارق العاده و معجزه تلقی می کردند. نظیر این موضوع که حضرت موسی زمان دقیق جزر و مد دریا را می دانسته و با علم به این موضوع، قومش را در زمان جزر از آن عبور داده است!"
سرانجام موسی به سرزمین آبادی می رسد و در آنجا به دختران شعیب نبی (ع) که برای بردن آب دچار مشکل شده بودند، کمک کرده و شب را میهمان شعیب می شود.
چندی بعد، موسی با صفورا، دختر شعیب ازدواج کرده و همانجا به چوپانی مشغول می شود. صفورا دختری معتقد و خدا باور است و از این حیث کمی با تفکرات موسی در مورد خدا و القای این باور به فرزندشان گرشوم مشکل دارد!
"نکته: در این فیلم و فیلم های مشابه آن، هیچ اشاره ای به پیامبری شعیب (ع) نمی شود و وی فردی صاحب نفوذ در میان قومش معرفی می شود. به همین دلیل هم به غیر از رگه هایی از خداباوری کم رنگ و موروثی، هیچگونه آداب و سنن مربوط به پیامبران، نه در او و نه در دخترانش دیده نمی شود. جالب تر این که همین مقدار خداباوری صفورا هم موجب اختلاف وی با موسی می شود!"
در یکی از شب ها که موسی گوسفندانش را برای چرا به دامنه کوهستان برده بود، طوفان شدیدی درمی گیرد و تعدادی از گوسفندان با ترس از گله جدا شده و از کوه خدا (نامی که صفورا بر آن کوه نهاده بود) بالا می روند. موسی به دنبال گوسفندان به بالای کوه می رود، اما با جاری شدن سیلاب، در گل و لای گرفتار شده و از هوش می رود. پس از به هوش آمدن، با پسر بچه ای حدوداً 11 ساله مواجه می شود که در کنار درخت سبز شعله وری ایستاده و به او نگاه می کند. موسی از پسر درخواست کمک می کند، اما پسر در جواب، شغل موسی را جویا می شود:
- موسی: من شبان هستم.
- پسر: اما من فکر کردم که تو یک ژنرال هستی. من به یک ژنرال نیاز دارم.
- چرا؟
- که بجنگد.
- با چه کسی و برای چه؟
- فکر کنم خودت می دانی. الان باید بروی و ببینی سر مردمت چه می آید. تا وقتی این کار را نکنی، به آرامش نمی رسی. شاید عقیده داری که آن ها آدم نیستند؟
- تو کی هستی؟
- من هستم (کلمه ای معروف در تورات که بیانگر نام خداوند است)
"نکته: نحوه دیدار موسی با خداوند در این فیلم به کلی تحریف شده است. تنها فاکتور حفظ شده در این داستان، بوته (درخت) سبز شعله ور است که اتفاقاً وجود آن در این صحنه تأثیر چندانی هم ندارد. طبق روایت قرآن، موسی به همراه خانواده خود در حال سفر بوده که گرفتار طوفان می شود، نه در جستجوی گوسفندان! طبق آیات قرآن، خداوند در قالب درختی سرسبز و شعله ور بر موسی تجلی کرده با وی سخن می گوید، نه پسر بچه ای 11 ساله! و طبق آیات قرآن، رسالت موسی (ع) از اینجا آغاز می شود و با دریافت معجزاتی از سوی پروردگار برای هدایت فرعون و نجات بنی اسرائیل (که آن هم در گرو هدایت فرعون است) عازم مصر می شود، نه برای جنگ با فرعون! همچنین در قرآن کریم ذکر شده که موسی برای رفتن به سمت فرعون، از خداوند می خواهد که هارون را وصی او قرار دهد و گره از زبانش بگشاید. در این آیه، منظور از گرفتاری زبان، اشاره ای دارد به قتلی که موسی در گذشته مرتکب شده بود و به طور حتم فرعون در زمان دیدار، از آن علیه وی استفاده می کرد. از این رو او خواست تا هارون سخنگویش باشد که هیچ اتهامی به او نیست. اما در فیلم این تعبیر به کلی اشتباه فرض شده و موسی فردی لکنت دار به تصویر کشیده می شود! زخم روی لب هنرپیشه نقش موسی دلیلی بر این موضوع است."
پس از این واقعه، موسی به خانه برده می شود و تحت درمان قرار می گیرد. او تمام اتفاقات بالای کوه را برای صفورا تعریف می کند، اما او در جواب به موسی توضیح می دهد که هر چه در بالای کوه دیده، توهمی بوده که در اثر ضربه ای که به سرش وارد شده، آن را احساس کرده است (نظیر تهمتی که در کتبی مانند "عایشه پس از پیغمبر" در مورد حضرت رسول و حضرت خدیجه هم آورده شده است). اما موسی از حرف های صفورا قانع نشده و توضیح می دهد که همه آن ماجرا کاملاً واقعی بوده است، ولی صفورا منکر واقعی بودن آن شده و به موسی تذکر می دهد که خداوند پسر نیست که بتوان او را بدین شکل دید.
موسی از صفورا می خواهد که خدا را توصیف کند، اما وی از توصیف خداوند عاجز شده و با پرخاش موسی را از ادامه این بحث بازمی دارد.
"نکته: صفورا علی رقم این که شخصیتی خداباور مطرح می شود، اما صحبت های موسی در مورد ملاقات با خدا را باور نکرده و آن را حاصل توهمات وی می داند! تهمتی که نظیر آن بارها و بارها به حضرت رسول (ص) هم زده شد. در این بخش از فیلم، شاهد یک تغییر موضع 180 درجه در موسی و همسرش هستیم. موسی تبدیل به فردی خداباور شده و همسرش خدا را کتمان می کند! البته توجیه او تصور مادی داشتن از خداوند است، اما در ادامه و در برابر سوال موسی درباره توصیف خداوند، او احساس عجز کرده و معلوم می شود که باور وی به خدا، موروثی و کورکورانه است و هیچ تصوری از خداوند ندارد تا بتواند موسی ای را که تازه به سمت دین گرایش پیدا کرده با آن قانع و راهنمایی کند!"
پس از بهبودی بیماری، موسی علی رقم رضایت خانواده اش برای مذاکره با فرعون عازم مصر می شود!
موسی به مصر بازمی گردد و شبانه به سراغ فرعون رفته و او را تهدید می کند تا بنی اسرائیل را آزاد کرده یا آن ها را همچون قبطیان به عنوان شهروند مصر به رسمیت بشناسد! اما منفتاح در عوض، به خانه های بنی اسرائیلی ها حمله کرده و اعلام می دارد که باید موسی را به وی تحویل دهند و در صورت تأخیر یا عدم همکاری، روزانه خانواده ای را به دار می آویزد.
"نکته: موسی شبانه و مخفیانه به سراغ فرعون می رود و با تهدید از او می خواهد که حقوق بنی اسرائیل را رعایت کند! او خود را پیامبر و فرستاده خداوند معرفی نمی کند، حال آن که درون فیلم هم او از طرف خدا برای این مأموریت فرستاده می شود. اما آنچه در قرآن کریم به صراحت به آن اشاره شده، علنی بودن رسالت موسی و دعوت فرعون به خداپرستی است و همین اتفاق است که ماجرای جادوگران مصری را موجب می شود."
موسی نیز در خفا، جوانان بنی اسرائیل را گرد هم آورده و به آن ها تعالیم نظامی می دهد و شبانه به قایق ها و سوله های نگهداری غله مصریان حمله می کنند. منفتاح هم به تلافی این کار، خانه های بنی اسرائیل را به آتش می کشد!
موسی که از اقدامات فرعون علیه بنی اسرائیل احساس خطر می کند، به سراغ خدا (پسر بچه) می رود و از او می خواهد که او را یاری کند:
- موسی: کجا بودی؟
- پسر بچه: شکستت را تماشا می کردم.
- جنگ فرسایشی زمان می برد.
- با این سرعت، سال ها، بلکه نسل ها زمان می برد.
- من آماده ام تا آن زمان بجنگم.
- اما من نه.
- فکر می کردم در حال پیشرفت هستی، حالا بی صبر شدی. بعد از 400 سال بردگی.
- مگه من تنها کسی هستم که تا الان دست روی دست گذاشتم و کاری انجام ندادم؟
- چند چیز را در مورد اقدامات نظامی می دانم. ولی اگر به من گوش نمی دهی، پس چرا مرا از خانواده ام دور کردی؟
- من این کار را نکردم، تو کردی.
- تو به من نیاز داری.
- شاید...
- حالا باید چه کار کنم؟ هیچی؟
- فعلاً می توانی تماشا کنی...
"نکته: در این دیالوگ ها شاهد هستیم که خدا و موسی نسبت به یکدیگر در حالت انفعال قرار دارند و به نوعی برای هم شاخ و شانه می کشند! همچنین خداوند بسیار کم تحمل و نیازمند توصیف می شود! نکته قابل تأمل دیگر، قدرتنمایی خدا برای موسی است! او موسی را با قدرتش تجهیز نمی کند و او را در جریان کارهایش قرار نمی دهد، بلکه از موسی می خواهد که او هم مانند سایرین نظاره گر اقدامات وی باشد! در حالی که در قرآن کریم، خداوند موسی را با آیات خود تجهیز کرده و به مأموریت می فرستد. موسی کاملاً مطیع امر خداوند است و هیچ اثری از ضعف و نیاز در خداوند دیده نمی شود."
فردای آن روز، تمساح های رود نیل به قایق های قبطیان حمله ور شده و تعداد زیادی از آن ها را می کشند، سپس آب ها تبدیل به خون شده و همه ماهی ها، مزارع و شالیزارها از بین می روند. این اولین عذاب از عذاب های چندگانه خدا بر مصریان به شمار می رود.
چندی بعد، قورباغه ها به شهر حمله ور شده و برای قبطیان ایجاد مزاحمت می کنند. بعد نوبت به حمله پشه ها و آفات نباتی می رسد.
منفتاح برای بررسی اوضاع، جلسه ای فوری تشکیل می دهد و جادوگران و کارگزاران وی، هر یک گزارشی در رابطه با وضع موجود ارائه می کنند. به گزارش مشاور فرعون که بسیار جالب و قابل تأمل است، توجه کنید:
- همانطور که می دانید، رود نیل هر بار با خودش مقدار مشخصی گل رس حمل می کند. امسال، این مقدار بیشتر از حالت عادی شده و به همین دلیل رنگ آب را به سرخی تغییر داده و اما حمله وحشیانه تمساح ها... این حمله نه تنها به شکل چشمگیری رنگ آب را تغییر داد، بلکه منجر به کشته شدن ماهی ها هم شد. ولی قورباغه ها، همانطور که می دانید، وقتی مجبور باشند، می توانند از آب بیرون بیایند که از قضا همین کار را هم انجام دادند. ولی آن ها هنوز به آب احتیاج دارند و وقتی نمی توانند در خیابان ها و خانه های شهرمان آب پیدا کنند، چه بلایی سرشان می آید؟ همه می میرند. بعد بدن آن ها تجزیه می شود و بعد هم پشه های نیش زن پیدایشان می شود... خب، بعد هم پشه ها می میرند.
"نکته: توجیهات کارگزار فرعون شباهت بسیاری به برخی ادعاهای کنونی در مورد معجزات پیامبران و عذاب های الهی دارند و اسکات بر پایه چنین ادعاهایی آن ها را مطرح نموده است. سنجیدن معجزات الهی با معیارهای علمی، روش نادرستی است که غربی ها به شدت بر آن اصرار دارند."
منفتاح در عوض برخورد با این بلایا، میزان کار بنی اسرائیل را دوبرابر کرده و از آن ها می خواهد تا بدون کاه، خشت درست کنند!
پس از این ماجرا، سری دوم بلایا بر مصریان نازل می شود. مردن ناگهانی احشام، بارش تگرگ هایی به درشتی توپ تنیس و... در کنار این بلایا، اعدام های فرعون نیز افزایش می یابد. او که خود را خدا می خواند، در برابر خدای موسی قد علم کرده و او را به مبارزه می طلبد.
موسی یکبار دیگر به دیدار خدا (پسر بچه) می رود، اما او را نمی یابد. از این رو مأموریت خود را تمام شده اعلام می کند و با فریاد و خشم از خدا می خواهد که او هم به کارهایش پایان دهد! به این دیالوگ ها توجه کنید:
- کارت تمام شده؟ چون کار من دیگر تمام شده است. سعی می کنی با علامت چیزی را به من بفهمانی (با فریاد و خشم)؟ می خواهی مرا تحقیر کنی؟ موفق نخواهی شد.
"نکته: موسی برای خداوند به صراحت تعیین تکلیف می کند! و این برداشت را دارد که خدا قصد تحقیر وی را دارد. این هم بخشی از نمایش ارتباط انفعالی خدا با پیامبرش است که این فیلم سعی در دامن زدن به آن دارد. نکته دیگر، در مورد نحوه ارتباط موسی با خدا است. گاهی اوقات او موفق به دیدن خدا نمی شود و یا افراد او را در حال صحبت با درخت و سنگ ها می بینند! نمایش این صحنه ها در ذهن مخاطب این شبهه را ایجاد می کند که شاید موسی (همه پیامبران) انسان های متوهمی بودند که گمان می کردند با خدا در ارتباط و فرستاده وی هستند!"
اما خداوند بدون توجه به فریادها و خواست موسی، عذاب ملخ را بر مصریان نازل می کند. موسی به سراغ منفتاح می رود و با او وارد مذاکره می شود:
- آمدی که مذاکره کنی؟ چون من آماده ام. به اندازه کافی از دست تو کشیده ام. اگر اتفاق دیگری رخ بدهد، من هم بلایای خودم را به سمت تو می فرستم. بچه های عبری را که نمی توانند راه بروند، دیدی؟ هیچوقت هم راه نخواهند رفت. چون در رود نیل غرقشان می کنم. همانطور که باید تو هم غرق می شدی. تو که می گویی این کار تو نیست... کار خدایت است... من خدا هستم. من خدا هستم. پس بگذار ببینیم کی توی کشتن بهتر است. تو، خدای تو یا من.
پس از این تهدید، موسی به سراغ خدا می رود و راجع به شرایط فرعون با او صحبت می کند.
- پسر بچه: چیزی را که خواستی به تو می دهد؟
- موسی: هنوز نه، ولی کل مردمش دارند علیه او می شوند.
- و ارتشش؟
- آن ها هم همینطور.
- مخالفم. باید یک چیز بدتر اتفاق بیفتد.
- مخالفم.
- می خواهی چه بگویی؟ بی رحمانه است؟ غیر انسانی است؟
- آسان نیست که ببینی آدم هایی که با آن ها بزرگ شدی، اینقدر زجر می کشند.
- آدم هایی که آن ها بزرگ نشدی چی؟ برای آن ها چه فکر می کنی؟ هنوز هم آن ها را از خودت نمی دانی، درست است؟ تا زمانی که رامسس یک ارتش دارد، هیچ چیز تغییر نمی کند.
- اتفاق دیگر، فقط به خاطر انتقام من هست!
- انتقام؟ بعد از 400 سال مطیع سازی وحشیگرایانه! این فراعنه افرادی هستند که فکر می کنند خدایان زنده هستند. آن ها چیزی بیشتر از گوشت و خون نیستند. می خواهم همه آن ها را زانو زده ببینم، در حالیکه برای تمام شدن عذاب التماس می کنند (با خشم و عصبانیت).
- از حرف زدن با یک قاصد خسته شدم.
- ژنرال. آخرین تهدید های رامسس را شنیدم. پس بگذار به تو بگویم که چه اتفاقی می افتد...
- نه، نه... نمی توانی چنین کاری کنی. من نمی خواهم نقشی در این کار داشته باشم.
"نکته: یکی از بحث هایی که در این فیلم به آن تأکید زیادی شده، بحث مذاکره است. فرعون در ابتدا با موسی مذاکره نمی کند. موسی و خدا بلایا را به سمت مصر جاری می سازند، فرعون در اثر فشارهای حاصل از بلایا تصمیم به مذاکره می گیرد، اما باز هم بلایا ادامه پیدا می کنند. فرعون تصمیم به جنگ می گیرد و در نهایت نابود می شود. این در حالی است که در قرآن کریم به هیچ وجه صحبتی از مذاکره به شکلی که در فیلم روایت می شود، وجود ندارد. پس به چه منظور تا این حد به بحث مذاکره و عواقب آن در این فیلم تأکید شده است؟ برای یافتن پاسخ، کافی است تا جای نام فرعون، ایران و جای نام خدا و موسی، آمریکا را قرار دهید تا موضوع برای شما هم روشن شود. گنجاندن این بحث در فیلم، در واقع نمایانگر دیدگاه اسکات به مسائل سیاسی روز آمریکاست. با کمی دقت و تأمل، به روشنی می توان در سیر روایات فیلم، نوع اعمال سیاست های آمریکا علیه ایران را مشاهده کرد. اما نکته بعد، چهره ای است که فیلم از خداوند به مخاطب خود ارائه می کند. در این فیلم، همچون فیلم Noah جای شخصیت های خوب و بد با یکدیگر عوض شده است! خدایی که در این فیلم تصویر شده، خدایی خونریز و انتقام جو است که به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمی دهد. پس از او، موسی است که نقش یک قاتل بی رحم را ایفا می کند. اما کسی که در این فیلم مورد ظلم واقع می شود (مردمش عذاب می کشند و فرزند خوردسالش کشته می شود) فرعون است. این در حالی است که فقط از وحشیگری وی، اعدام های دست جمعی نمایش داده می شوند که فیلم دلیل آن ها را نیز رفتارهای موسی و خدای او بیان می دارد."
پس از این مکالمه ناخوشایند، موسی بلافاصله خودش را به فرعون می رساند و در فضایی کاملاً احساسی به او در مورد اقدام بعدی خداوند هشدار می دهد:
- فرعون: من دیگر مذاکره نمی کنم.
- موسی: من هم برای مذاکره نیامدم. چیزی در حال آمدن است که از کنترل من خارج است. چیزی که روی هزاران نفر تأثیر می گذارد و مخصوصاً روی تو هم تأثیر می گذارد. مگر این که چیزی را که خواستم قبول کنی و قبل از غروب خورشید در بین عموم اعلام کنی. این موضوع ربطی به اختلاف من و تو ندارد، خیلی بیشتر از این هاست. درباره بقای مصر است، میفهمی؟ غروب خورشید، بعد از آن دیگر خیلی دیر است...
- چه خیلی دیر است؟
- امشب از بچه ات مواظبت کن...
"نکته: موسی در این فیلم همچنان علاقه خود به فرعون را حفظ کرده، تا حدی که اسرار الهی در مورد عذاب آینده را مخفیانه به گوش فرعون رسانده و از وی می خواهد تا برای فرار و رهایی از آن به صحبت های خدا گوش دهد! در واقع موسی از ظلم خداوند خسته شده و قصد دارد با کمک به فرعون از کشتار بیشتر توسط خداوند جلوگیری کند."
پس از این گفتگو، موسی از قصر خارج می شود و به بنی اسرائیل دستور می دهد تا هر خانواده بره ای را قربانی کرده و خون آن را روی درب منازل خود بمالند تا بلای احتمالی از آن ها دور شود. البته او در تأثیر این کار تردید دارد و در پاسخ به یکی از افرادش در این مورد، اینطور پاسخ می دهد که:
- اگر من در اشتباه باشم، بیچاره بره ها. اگر حرف من درست باشد، آن ها را تا ابدیت قربانی می کنیم.
"نکته: موسی خود نمی داند که درست رفتار می کند یا غلط! در واقع او همانند فردی عادی (در حد و اندازه های یک رهبر) تصویر می شود که کارهای خود را صرفاً بر اساس تجربه پیش برده و از عواقب احتمالی آن ناآگاه است."
آن شب بلا نازل شده و فرزند ارشد منفتاح و همه قبطیان در اثر عاملی ناشناخته کشته می شوند. منفتاح به سراغ موسی می رود و با درماندگی از او می خواهد تا قومش را از مصر خارج کرده و آن ها را رها کنند. دیالوگ هایی که در این بخش میان موسی و منفتاح رد و بدل می شوند هم جای تأمل بسیار دارد:
- دیشب بچه های زیادی مردند. بچه من هم همینطور. این خدایی هست که می پرستی؟ قاتل بچه ها؟ چه نوع دیوانه هایی او را پرستش می کنند؟
- دیشب هیچ بچه عبری ای نمرد.
"نکته: در این دیالوگ ها فرعون به صراحت به بی رحمی خداوند اشاره می کند و طرفداران او را (دینداران) را افرادی دیوانه خطاب می کند!"
با آزادی بنی اسرائیل از بند، موسی به همراه 600000 بنی اسرائیلی به قصد کنعان، مصر را ترک میکنند. اما چهار روز بعد، منفتاح از عملکردش پشیمان شده و تصمیم میگیرد با ارتشی 50000 نفری به سراغ بنیاسرائیل رفته و همه آنها را نابود کند.
"نکته: طبق آیات قرآن کریم، موسی شبانه قوم بنی اسرائیل را از مصر فراری می دهد و هیچ توافقی بین او و فرعون مبنی بر خروج بنی اسرائیل از مصر وجود ندارد."
خبر لشکرکشی فرعون به موسی میرسد و او را دچار استیصال می کند. موسی ابتدا تصمیم می گیرد از ساحل غربی دریای سرخ قومش را فراری دهد، اما در آخر راه کوهستان را برمی گزیند. علت این انتخاب هم نه وحی الهی، بلکه محاسبه ای است که موسی از لشکر فرعون دارد!
آن ها راه کوهستان را در پیش می گیرند و موسی سرگشته و درمانده در زمان استراحت به سراغ خدا می رود تا از او در مورد مسیر درست مشورت گیرد:
- به کمک تو نیاز دارم. کدام طرف... اگر به من کمک نکنی، به آن ها کمک نکردی.
اما ظاهراً خدا از موسی دست کشیده و دیگر بر او ظاهر نمی شود! در نتیجه موسی خود ادامه مسیر را انتخاب کرده و بنی اسرائیل را به سمت ساحل دریا هدایت می کند.
"نکته: تمام تصمیماتی که موسی می گیرد، شخصی و بر اساس تجربیات وی هستند و هیچ ارتباطی به وحی و دستور الهی ندارند! خدا هم در این شرایط موسی را رها کرده و ظاهراً به دلیل مخالفت ها و بحث هایی که در گذشته با یکدیگر داشته اند! دیگر قصد یاری وی را ندارد! این همان نگاه کفرآمیزی است که در فیلم نوح نیز شاهد آن بودیم."
زمانی که آن ها به ساحل دریای سرخ می رسند، موسی با دیدن دریا به کلی امید خود را از دست داده و ناامیدانه دست از تلاش برای فرار برمی دارد. به این دیالوگ ها با دقت توجه کنید:
- یوشع: الان مد هست یا جزر؟
- موسی: مهم نیست.
- می دونی کجا هستیم؟
- بله (با عصبانیت). توی نقطه ای از زمین هستیم که دریا جلوی ما و ارتش در پشت سرمان قرار دارد.
- حالا چه کنیم؟
موسی به نشانه اعتراض به بی توجهی خداوند شمشیرش را که نماد قدرت و اقتدار وی محسوب می شود، درون دریا پرتاب می کند. به علتی نامعلوم (شاید بخشش خداوند) صبح آن روز معجزه ای رخ داده و آب دریا فروکش کرده و راه برای عبور بنی اسرائیل باز می شود! موسی این تغییر را کمکی از طرف خدا اعلام می کند و علی رقم تمایل افراد، قوم را از وسط دریا عبور می دهد.
به نطق پیش از حرکت موسی با قوم خود توجه کنید:
- شما با اعتماد خود، من را مفتخر کردید. حالا من با ایمانم شما را مفتخر می کنم.
"نکته: معلوم می شود که بنی اسرائیل موسی را به عنوان پیامبر قبول نداشتند و صرفاً به دلیل تجربه وی به او اعتماد کرده بودند. این موضوع در فیلم Noah هم مطرح می شد."
زمانی که آخرین نفرات بنی اسرائیل از دریا عبور می کنند، اولین نفرات ارتش فرعون وارد دریا می شوند. موسی به همراه چند تن از مردان مبارز قوم خود به داخل محوطه دریا بازگشته و آماده مبارزه با آن ها می شود. اما در این هنگام آب دریا در قالب یک سونامی بزرگ بازگشته و همه فرعونیان به همراه موسی را در خود فرو می برد!
در نهایت از لشکر فرعون، به غیر از منفتاح همه غرق می شوند و او به همراه موسی به بیرون از دریا پرتاب می شوند.
"نکته: علاوه بر تحریفات کلی در این بخش از داستان، بر خلاف نص صریح قرآن که اشاره به کشته شدن فرعون در دریا دارد، منفتاح زنده می ماند و پشیمان از کرده خویش نشان داده می شود! ما در سوره یونس، آیه 92 می خوانیم که:
"فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ کَثِیرًا مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ
ولی امروز، بدنت را (از آب) نجات میدهیم، تا عبرتی برای آیندگان باشی! و بسیاری از مردم، از آیات ما غافلند!"
ظاهراً برداشت ها از عبارت نجات دادن بدن فرعون از دریا این بوده که وی زنده می ماند، حال آن که منظور، نجات بدن مرده وی از غرق شدن و فرو رفتن زیر آب یا خورده شدن توسط ماهی ها بوده است."
موسی که اوضاع آشفته و خستگی مفرط بنی اسرائیل را می بیند، تصمیمم می گیرد تا بجای رفتن به کنعان، آن ها را به محل زندگی شعیب نبی راهنمایی کند! زیرا او معتقد است که ساکنان کنعان با آن ها مانند یک مهاجم برخورد خواهند کرد. به همین دلیل، ترجیح می دهد که فعلاً از رفتن به آنجا صرف نظر شود.
"نکته: در اینجا اردوگاه پانزده ساله قوم موسی پای کوه طور، به زندگی در روستای شعیب نبی تغییر پیدا کرده است."
در پلان بعدی داستان، چند سال بعد روایت می شود. موسی برای گرفتن 10 فرمان به کوه طور رفته و افراد قومش مشغول رقص و طرب هستند. خدا در کنار موسی ایستاده و برای او چای می ریزد! موسی هم با قلم در حال هک 10 فرمان روی سنگ نمایش داده می شود.
به دیالوگ های این بخش توجه کنید:
- پسر بچه: نظرت درباره اش چیست؟
- موسی: اگر مخالف بودم، انجامش نمی دادم.
- درست است. این را درباره تو فهمیدم. همیشه با من موافقت نمی کنی.
- من هم متوجه شدم. تو هم با من همینطوری.
- ولی هنوز اینجا هستیم و با هم حرف می زنیم. البته این موضوع زیاد طول نخواهد کشید. یک رهبر می تواند لغزش پیدا کند، اما سنگ پا برجا می ماند. این قوانین... آن ها را در روستای تو راهنمایی می کند. اگر موافق نیستی، باید چکش را زمین بگذاری.
"نکته: در این دیالوگ ها به وضوح از اختلاف عقیده خدا و موسی صحبت می شود! همچنین در دیالوگ های مربوط به خدا! او هر رهبری (حتی پیامبران) را قابل لغزش می خواند، از این رو هک فرمانش روی سنگ را بهتر می داند!"
در پلان نهایی، موسی را در سن کهولت می بینیم که به همراه قومش در حال سفر به کنعان هستند. ده فرمان در کنار موسی قرار دارد و خداوند هم در میان افرادش او را همراهی می کند.
و اما واکنش ها به این فیلم...
الن وایت، ادیتور انجمن تبارشناسی کتاب مقدس که در بررسی خود به مقایسۀ فیلم ریدلی اسکات و روایت تورات پرداخته، معتقد است که همه جنبه های الهیاتی عذاب های الهی که در تورات هست، از این فیلم حذف شده اند.
به گفته او، اگر سازندگان فیلم، اسامی برگرفته از کتاب مقدس را تغییر می دادند و یا نام فیلم شان را عوض می کردند، آنگاه داستان فیلم چیز دیگری بود و من حتی ممکن بود که تشخیص ندهم که این فیلم بر اساس داستان تورات ساخته شده است.
اما بر خلاف نظر او، پیتر انز از پتیوس، معتقد است که برداشت و تفسیر اسکات از تورات کاملاً دقیق است.
به نوشته کاترین شورد منتقد روزنامه گاردین، به نظر می رسد فیلم، تحریفات نسبتاً زیادی نسبت به آنچه پیش بینی می شد، ندارد. در برخی صحنه های فیلم، این حس در ما ایجاد می شود که در این فیلم از کتاب مقدس به عنوان یکی از منابع اصلی برای نوشتن فیلمنامه استفاده نشده است. اگر چه هنوز هم افراد متدین باید خوشحال باشند، چرا که فیلم نسبت به آنچه انتظار می رفت، از تحریف زیاد مصون است.
از سوی دیگر، رویکرد سکولار و غیر مذهبی سازندگان فیلم به داستان سِفرِ خروج در تورات، عذاب های الهی و معجزات موسی، به ویژه در صحنۀ شکافته شدن دریای احمر با اشاره موسی برای عبور قوم بنی اسرائیل که در تورات به عنوان معجزه این پیامبر از آن یاد می شود، به این بحث ها بیشتر دامن زده است.
بر خلاف روایت توراتی، ریدلی اسکات در این فیلم، صحنه شکافته شدن دریای سرخ را با توجیه علمی به تصویر کشید و آن را به سونامی ۳۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح نسبت داده است.
انتقاد دیگری که به فیلم شده، این است که اسکات برای نمایش رابطه موسی و مکالمه او با خداوند در صحنه ده فرمان از یک پسر بچه ۱۱ ساله بجای خالق هستی استفاده کرده که نشان دهنده درک زمینی و غیر ایمانی کارگردان از ماهیت الهی رسالت موسی است.
به اعتقاد جیمز براردینلی، بزرگترین اشتباه ریدلی اسکات، این است که بجای استفاده از یک صدای پرطنین برای نمایش حضور خداوند در فیلم (کاری که در فیلم ده فرمان صورت گرفت)، از آیزاک اندروز 11 ساله استفاده می کند. به نوشتۀ او، این تصویر از خداوند، به قدری ابزورد است که تقریباً تمام صحنههایی که این پسرک در آنها ظاهر میشود، به هجویه تبدیل شده اند.
به گفته کریس استون، مسیحیان، این فیلم را بایکوت خواهند کرد.
حال که با داستان فیلم، نکات موجود در آن و نظرات مثبت و منفی منتقدان آشنا شدید، بهتر است نگاهی دقیق به داستان واقعی تولد، جوانی و رسالت حضرت موسی (ع) بیندازیم تا اختلاف روایت ها و نیات شوم پشت اینگونه روایت را بهتر و بیشتر درک کنیم.
حضرت یوسف (ع)، در آخرین روزهای زندگی خود، به بزرگان قومش در مورد سرنوشت شومی که پس از وی در انتظار آن هاست، هشدار داد و در عین حال وعده داد که سرانجام منجی ای از درون قوم خواهد آمد و به رنج های آن ها پایان خواهد داد. همچنین حضرت مأموریت هایی را برای افراد قوم بنی اسرائیل تعیین نمود و از آن ها خواست تا این مأموریت ها را نسل به نسل انجام داده و همچنان منتظر ظهور منجی خود باشند. این مأموریت ها (وظایف) عبارت بودند از:
1 - حفظ هویت دینی خود، در مصر مشرک.
2 - گسترش جمعیت، تا جمعیت آن ها در میان مصریان حل نشوند.
3 - انتظار منجی و ایمان به آن.
اما در مقابل، فرعونیان هم برای مقابله با اقدامات بنی اسرائیل تمهیداتی را در نظر گرفتند که مانع ظهور منجی آن ها شوند. این تمهیدات عبارت بودند از:
1 - تهاجم فرهنگی علیه بنی اسرائیل به منظور از بین بردن هویت دینی آن ها.
2 - کنترل جمعیت مردان بنی اسرائیل در سطحی خاص (از طریق تحت نظر داشتن زنان بنی اسرائیل). کشتن فرزندان پسری بیش از آمار.
3 - برخورد با موعود و جلوگیری از پیدایش او.
آن ها در پروژه برخورد با موعود، دو حرکت عمده و مهم را سرلوحه کار خود قرار دادند:
الف - برخورد با منتظرین: با بنی اسرائیل به گونه ای برخورد شود که آن ها در نهایت به هیچ درد منجی نخورند. به همین دلیل هم بنی اسرائیل از کلیه امور فنی و مدیریتی دور نگه داشته شدند. حتی مدیریت خانواده هم از آن ها گرفته شده بود و هر چند خانواده بنی اسرائیلی تحت تکلف یک مرد فرعونی زندگی می کردند.
ب - جستجو و برخورد با منتظر: یعنی کشتن منجی پیش از رسیدن وی به این مقام. آن ها برای این کار از کسب اطلاعات علائم ظهور در میان بنی اسرائیل و پیشگویی پیشگوها استفاده می کردند.
در واقع فراعنه مصر که پس از حضرت یوسف (ع) روى کار آمده و به سلطنت رسیدند، از زیادى فرزندان یعقوب و کثرت آنان در آن سرزمین به وحشت افتادند و ترسیدند که اینان با دشمنان مصر هم دست شده و علیه آنان قیام کنند و حکومت را از آن ها بگیرند. از این رو به آزار، قتل و پراکنده کردن آنان اقدام کرده و انواع اهانت، تمسخر و اذیت را به آنان روا مى داشتند. به خصوص فرعونى که حضرت موسى (ع) در زمان او به دنیا آمد، از همه بیشتر آن ها را آزار داد و کودکانشان را به قتل رسانید و در صدد نابودى آن ها بود و دستور داده بود همه کارهاى سخت و پرمشقت، مانند عملگى، بنایى و شغل هاى پست و اهانت آمیز مانند تمیز کردن کوچه ها و چاه کنى را به آنان واگذار کنند.
او برای بنی اسرائیل مأمورانى تعیین کرده بود که پیوسته آنان را به کار گمارند و همیچ گاه نگذارند ایشان روى خوشى و استراحت را ببینند. هر گاه خدمتکار می خواستند و هر زمان تصمیم می گرفتند زمینى را براى زراعت و کشت محصول آماده سازند، از وجود مردان و زنان بنى اسرائیل استفاده مى کردند.
حفاظت از قصرهاى سلطنتى و خانه هاى مردم به عهده آن ها بود و نظافت محوطه کاخ ها و معابر، وظیفه مسلم آنان شده بود.
قرآن کریم در سوره هاى متعددى مانند بقره، اعراف و ابراهیم، ضمن تذکر نعمت هاى بسیارى که به بنى اسرائیل عطا فرمود، رهایی از آن وضع طاقت فرسا را به آنان یادآور می شود و چنین مى فرماید:
"وَ إِذْ نَجَّیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَسُومُونَکُمْ سُوءَ الْعَذابِ یُذَبِّحُونَ أَبْناءَکُمْ وَ یَسْتَحْیُونَ نِساءَکُمْ وَ فِی ذلِکُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّکُمْ عَظِیمٌ (بقره- 49)
و (نیز به یاد آورید) آن زمان که شما را از چنگال فرعونیان رهایی بخشیدیم که همواره شما را به بدترین صورت آزار میدادند: پسران شما را سر میبریدند و زنان شما را (برای کنیزی) زنده نگه میداشتند و در این ها، آزمایش بزرگی از طرف پروردگارتان برای شما بود."
در سوره قصص، به همین شکنجه ها و اهانت هایى که فرعون به بنى اسرائیل روا مى داشت، اشاره کرده و مى فرماید:
"إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِیَعاً یَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ یَسْتَحْیِی نِساءَهُمْ إِنَّهُ کانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ؛ (آیه 4)
فرعون در زمین برتریجویی کرد و اهل آن را به گروههای مختلفی تقسیم نمود. گروهی را به ضعف و ناتوانی میکشاند، پسرانشان را سر میبرید و زنانشان را (برای کنیزی و خدمت) زنده نگه میداشت. او به یقین از مفسدان بود!"
در این که چرا فرعون به این اندازه در مورد بنى اسرائیل سخت گیرى مى کرد و انگیزه اش از این همه آزار و شکنجه چه بود، اختلاف است. اما همان طور که گفته شد، او مى ترسید آن ها به علت تعداد زیادشان، موجبات سقوط حکومت وی را فراهم سازند و این مطلبى است که از قرآن کریم هم استفاده مى شود. در آنجا که مى فرماید:
"وَنُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَنُرِیَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا کَانُوا یَحْذَرُونَ
و حکومتشان را در زمین پا برجا سازیم؛ و به فرعون و هامان و لشکریانشان، آنچه را از آن ها [= بنی اسرائیل] بیم داشتند نشان دهیم! (قصص-6)"
در این آیه خداوند به صراحت توضیح می دهد که چطور به فرعون و دار و دسته اش نشان خواهیم داد که کار به دست آن ها نیست و چنان که اراده ما تعلق گیرد، با تمام سخت گیرى ها، شکنجه و آزارها، سربریدن ها و زنده به گور کردن ها، سرانجام باز هم بدان چه از آن بیم داشتند، دچار خواهند شد و حکومت و شوکتشان را به دست همان بنى اسرائیل و فرزندان یعقوبى، که آن همه اهانت درباره ایشان روا مى داشتند و پست و زبونشان مى شمردند، درهم مى کوبیم.
در برخی روایات آمده که رامسس شبی در عالم خواب دید، آتشی از طرف شام (بیت المقدس) شعله ور شد و زبان کشید و به طرف سرزمین مصر آمد و به خانههای قبطیان افتاد و همه آنها را سوزاند. سپس کاخها و باغات آنها را فرا گرفته و همه را نابود کرد، ولی به خانههای بنی اسرائیل آسیبی نرساند!
فرعون در حالی که بسیار وحشت زده شده بود، از خواب بیدار شد و در غم و اندوه فرو رفت. ساحران و کاهنان و معبرین را به حضور طلبید و از آنها خواست که خواب وی را تعبیر کنند. آن ها گفتند:
"به زودی نوزادی از بنی اسرائیل -سبطیان- به دنیا میآید که تو و یارانت را به هلاکت میکشاند."
و شب انعقاد آن نطفه را برای پادشاه معین کردند.
رامسس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران، درباریان و کاهنان، دو تصمیم اساسی گرفت:
اول دستور داد تا آن شبی را که معبرین معین کرده بودند، که آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هیچ زن بنی اسرائیلی با مردی هم بالین نشود و زنان را از مردان جدا کنند تا از این طریق از شکل گیری نطفه جلوگیری شود. این دستور رامسس به همه جای کشور اعلام شد. کنترل شدیدی در شهر به وجود آمد و مردان بنی اسرائیل را از شهر بیرون برده و زنان در شهر ماندند و هیچ زنی جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگیرد.
آسیه، همسر رامسس، چون از سبطیان (بنی اسرائیل) بود (وی دختر مزاحم بن عبید بن ریان بن ولید از نسل پیامبران و از قوم بنی اسرائیل است)، رامسس به او شک کرد که نکند این مولود از آسیه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وی ماند.
عمران، پدر موسی (ع) در آن شب نوبت نگهبانیش در کنار کاخ بود. زمانی که سربازان خواستند تا او و دیگر مردان درون قصر را با خود به بیرون شهر منتقل کنند، مأمورین تشریفات دربار مانع این اتفاق شدند و به نیت این که فرعون به خدمه خود نیاز دارد، آن ها را در قصر نگه داشتند. در نیمه های شب هوا به شدت بارانی شد و رعد و برق های بسیار وحشتناکی در آسمان نمایان شدند. در این هنگام، یوکابد، مادر موسی که او هم از خدمه کاخ فرعون بود، از ترس به همسرش پناه آورد و بدین ترتیب نطفه حضرت موسی در آن شب بسته شد.
عمران به همسرش گفت:
"مثل اینکه تقدیر الهی این بود که آن کودک موعود از ما پدید آید. این راز را پنهان دار و در پوشیدن آن بکوش که وضع بسیار خطرناک است."
یوکابد با شتاب و نگرانی از کنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، کوشش بسیار کرد.
دستور دیگر رامسس این بود که همه مأموران و قابلههای قبطیان در میان بنی اسرائیل مراقب باشند و زنان باردار را زیر نظر بگیرند. هرگاه پسری از آنها به دنیا آمد، بیدرنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند و اگر دختر باشد، برای گسترش فساد و کنیزی نگهدارند.
به دنبال این دستور، جلادان حکومت فرعون، به جان مردم افتادند. تمام زنان باردار را تحت مراقبت شدید قرار دادند. قابلهها از هر سو زنان را کنترل میکردند و در این گیر و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را کشتند.
آمار کشته شدهها، بقدری زیاد شد که سران و بزرگان قبط نزد فرعون آمده و به او گفتند:
"در میان پیرمردان بنی اسرائیل مرگ و میر افتاده و تو نیز بچههای آنها را میکشی. بنابر این، در آینده ما خودمان باید کار کنیم و کسی برای خدمت کردن به ما باقی نمیماند.
از این رو، فرعون دستور داد که یکسال در میان، پسران را بکشند تا تمامی پسران بنی اسرائیل نابود نشوند. در سالی که قرار بود پسران بنی اسرائیل کشته نشوند، هارون (ع)، برادر موسی(ع) متولد شد و کسی متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت یافت، ولی تولد موسی (ع) هنگامی واقع شد که کودکان را در آن سال سر می بریدند.
هر چه زمان ولادت موسی (ع) نزدیکتر میشد، مادر وی نگرانتر میشد و همواره در این فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون حفظ کند. طبق خوابی که رامسس دیده بود و از آینده حکومت خود نگران شده بود، برای زنان بادار مأموران و قابلههایی از قبطیان گمارده و آنان را تحت نظر نگه میداشت. قابلهای نیز مراقب یوکابد بود. چون درد زایمان وی فرا رسید و موسی (ع) متولد شد، نور ویژه ای از چهره وی درخشید که بدن قابله با دیدن آن به لرزه افتاد و برقی از محبت موسی (ع) در اعماق قلب قابله قرار گرفت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (ع) گفت:
"من در نظر داشتم ماجرای تولد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم تا جلادان وی را به قتل رسانند و من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه کنم محبت این نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد که حتی راضی نیستم مویی از سر او کم شود. با دقت از او محافظت کن، هر چند فکر میکنم که دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!"
قابله از خانه مادر موسی (ع) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حکومت او را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت:
"خونی بیش نبود و بچه نداشت، شما نگران این خانه نباشید."
مأموران برای تحقیق ببیشتر وارد خانه شدند. با دیدن آنها، کلثم، خواهر موسی (ع) (در مورد نام وی دو روایت وجود دراد و بعضی نیز نام او را مریم ذکر کردهاند) آمدن مأموران را به مادر اطلاع داد.
یوکابد دستپاچه شد که چه کند، در این میان از شدت وحشت، بیدرنگ نوزاد را در پارچهای پیچید و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آنجا جز تنور آتش، چیزی ندیدند و پس از تحقیقات مختصر، خانه را ترک گفتند. مادر موسی (ع) با دستپاچگی و نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به کودک نگریست و مشاهده کرد موسی (ع) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای وی خنک و گوارا کرده است.
قلب یوکابد از خطر دشمن سر سخت و بیرحم آرام نمیگرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناک بود، چرا که یکبار صدای گریه نوزاد کافی بود که جاسوسان را مطلع سازد. در این هنگام، قلب یوکابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چارهای پیش روی او بگذارد. خداوند با الهام خود به مادر موسی (ع) او را از نگرانی حفظ کرد و به وی فرمود:
"وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ
ما به مادر موسی الهام کردیم که: او را شیر ده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را در دریا (نیل) بیفکن و نترس و غمگین مباش که ما او را به تو بازمیگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم! (قصص، آیه ۷)"
موسی(ع) سه ماه مخفیانه پس از ولادت در دامان مادر زندگی کرد و مادر به او شیر داد تا زمانی که مادرش بیمناک شد مبادا راز او فاش شود. سپس طبق الهام الهی وی تصمیم گرفت تا کودکش را به دریا بیافکند. او به صورت محرمانه به سراغ یک نجار مصری که از قبطیان و طرفداران فرعون بود، آمد و از او خواست که صندوقی با مشخصات مخصوص بسازد. علت مراجعه مادر موسی (ع) به یک مصری، این بود که بر اساس تدبیر فراعنه در ناکارآمد کردن بنی اسرائیل برای موعود، هیچ فرد بنی اسرائیلی وجود نداشت که بتواند یک جعبه بسازد!
نجار که درخواست مادر موسی (زنی از بنی اسرائیل) برای او کمی عجیب و نامعقول جلوه می کرد، از وی در مورد علت ساخت صندوقی با این ویژگی سوال کرد؟ یوکابد که زبانش به دروغ عادت نکرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت و توضیح داد:
"من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری دارم و میخواهم او را در آن مخفی کنم."
نجار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزه فرعون و ادای وظیفه میهنی و خوش خدمتی، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسی (ع) با خبر کند، ولی آنچنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلط شد که زبانش از سخن گفتن باز ایستاد. خواست با اشاره دست مطلب را بازگو کند، اما مأمورین از حرکات او چنین برداشت کردند که قصد تمسخر آنان را دارد. به همین دلیل او را کتک زدند و از آنجا بیرون کردند.
با رفتن مأموران، نجار حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به پیش آن ها آمد تا همان کار خود را تکرار کند، ولی خداوند وی را به همان کیفر قبلی دچار ساخت و برای بار سوم هم این موضوع تکرار شد. او وقتی به حال عادی بازگشت، فهمید که در این موضوع یک راز الهی نهفته است. لذا صندوق را ساخت و به مادر موسی (ع) تحویل داد. [بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۵۴ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۱ – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۲۱ – تفسیر نمونه:ج ۱۶، ص ۲۳ به بعد – حیوه القلوب: ج ۱،ص ۲۱۳]
مادر موسی (ع) طبق فرمان الهی وی را در صندوق گذاشته و صبحگاهان آن را به رود نیل انداخت. امواج خروشان نیل صندوق را به زودی از ساحل دور کردند و مادر این منظره را تماشا می کرد.
در یک لحظه احساس کرد که قلبش از او جدا شده و روی امواج حرکت میکند، در آن زمان اگر لطف الهی با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی (ع) را به تو برمیگردانیم).[ قصص، آیه ۷] قلب او را آرام نکرده بود، فریاد میکشید و همه چیز فاش میشد.
رامسس کاخ مجللی در کنار رود نیل داشت. آن روز با همسرش آسیه در کنار کاخ که مشرف به رود نیل بود، ایستاده بودند که ناگهان چشمشان به صندوقچهای افتاد که امواج رودخانه آن را به بالا و پایین میبرد. چیزی نگذشت که صندوق حامل طفل در کنار کاخ آنها و در لا به لای شاخههای درختان از حرکت باز ایستاد.
رامسس دستور داد تا مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگیرند و ببیند در آن چیست. صندوق را نزد فرعون آوردند، اما هر چه کردند، نتوانستند در آن را بگشایند! به همین دلیل، فرعون شخصاً اقدام به گشودن صندوق نمود. هنگامی که چشم همسر فرعون به کودک داخل آن صندوق افتاد، خداوند علاقه و محبت موسی (ع) را در دلش افکند و هنگامی که آب دهان این نوزاد مایه شفای بیمار شد، این محبت فزونی گرفت.
در اخبار آمده، فرعون دختری به نام آنسیا داشت و او تنها فرزند وی بود و از بیماری شدیدی رنج میبرد. وی دست به دامن اطباء شد، اما نتیجه نگرفت. به کاهنان متوسل شد و آن ها گفتند:
"ای فرعون! ما پیش بینی میکنیم که از درون این دریا (نیل) انسانی به این کاخ گام مینهد، که اگر از آب دهانش به بدن این بیمار بمالند، بهبودی مییابد. پس از این که موسی (ع) را از آب گرفتند، آسیه آب دهان آن کودک را به بدن دختر مریض خود مالید و شفا یافت (تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۲۷ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۱).
فرعون تا چشمش به او افتاد، خشمگین شد و گفت: "چرا این پسر کشته نشده است؟" تصمیم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند. هامان، وزیر مشاور فرعون، همراه با اطرافیان حکومت نیز درخواست میکردند که این کودک مانند نوزادان دیگر به قتل برسد. اما آسیه با بکار بردن انواع شیوهها، از جمله اینکه این نوزاد باعث شفای دخترشان شده، از کشتن موسی (ع) جلوگیری نمود و پیشنهاد کرد تا آن طفل را به فرزندی قبول نموده و برایش دایهای انتخاب نماید. چرا که آن ها از نعمت داشتن پسر محروم بودند.
سرانجام فرعون سخن آسیه را پذیرفت و موسی (ع) را به فرزندی پذیرفت. زمانی که مادر موسی (ع) وی را در رود نیل انداخت، دخترش را فرستاد تا از احوال او کسب خبر کند. خواهر دید که کودک از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد و مادرش را از این جریان باخبر ساخت.
مادر موسی (ع) با شنیدن این خبر از فرط نگرانی نزدیک بود راز خود را فاش سازد، ولی خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وی را در زمره مؤمنینی قرار داد که به وعده الهی در بازگرداندن موسی (ع) به سوی او اطمینان داشته باشد.
طولی نکشید که فرعون و همسرش احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد. به دستور فرعون، مأمورین به جستجوی دایه ای برای وی رفتند. چندین دایه آوردند، ولی نوزاد، پستان هیچ یک از آنان را نگرفت. کودک لحظه به لحظه گرسنهتر و بیتاب تر میشود و قلب آسیه همسر فرعون را به لرزه درمیآورد.
مأمورین که به شدت به دنبال دایه ای قابل بودند، ناگهان به دختری برخورد کردند که ادعا می کرد زنی از بنی اسرائیل را می شناسد که پستانی پر شیر و قلبی پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است به این نوزاد شیر دهد.
مأموران با راهنمایی وی نزد مادر موسی (ع) رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند و نوزاد را به او دادند.
وی با اشتیاق تمام، پستان مادر را گرفت و شیر نوشید و جان تازهای پیدا کرد.
پس از آن، کودک را به وی سپردند تا به خانهاش ببرد و به او شیر داده و از او پرستاری و نگهداری کند و در خلال این کار، گاه و بیگاه، کودک را به کاخ فرعون میآورد تا همسر فرعون دیداری از او تازه بنماید (برخی بر این باورند که کودک را در کاخ نگه داشتند و مادر موسی (ع) در فواصل معین میآمد و به او شیر میداد).
مادر موسی (ع) بعد از دوران شیرخوارگی، او را به خانه فرعون آورد و کودک را به آنها سپرد و وی در دامن فرعون و همسرش پرورش یافت. (با استفاده از سوره شعراء، آیه ۱۷)
آنگاه که موسی (ع) به حد رشد و بلوغ رسید و از قدرت جسمانی فوق العادهای برخوردار شد، در یکی از روزها کاخ فرعون را ترک کرده و بیآنکه کسی بداند، به طور ناگهانی وارد شهر شد و در بین مردم عبور میکرد. دید دو نفر با یکدیگر گلاویز شدهاند و مشاجره و کشمکش دارند. یکی از آنها از بنی اسرائیل و دیگری از قبطیان بود.
فرد بنی اسرائیلی از موسی (ع) درخواست کمک کرد و از آنجا که موسی (ع) میدانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستند و همواره به بنی اسرائیل ستم میکنند، به یاری وی شتافت و چنان سیلی ای بر دشمن او نواخت که به زندگی او پایان داد.
موسی (ع) از کرده خود پشیمان شد و آن را کاری شیطانی شمرد و از گناهی که مرتکب شده بود از خدای خود طلب بخشش کرد و نزدش تضرع و زاری نمود تا توبهاش را بپذیرد و او را یاور تبهکاران قرار ندهد و خداوند او را بخشید و توبهاش را پذیرفت. (اقتباس از سوره قصص، آیات ۱۴-۱۷)
روز دوم که فرا رسید و موسی (ع) در حالی که بیم داشت رازش فاش شود، به سمت شهر روانه گردید. در آنجا باز دید که یکی از فرعونیان با همان مرد دیروز گلاویز شده و درگیر است! آن مرد مظلوم از موسی (ع) استمداد نمود و از او خواست تا مرد قبطی را همانند دیروزی مجازات کند. با شنیدن این حرف، مرد قبطی متوجه شد قاتلی که به دنبال او هستند، همان موسی (ع) است. لذا خطاب به موسی گفت:
"آیا همانگونه که دیروز شخصی را کشتی، میخواهی مرا هم بکشی؟ از قرار معلوم تو میخواهی تنها جبار روی زمین باشی و نمیخواهی از مصلحان باشی. (این جمله فرد قبطی نشان میدهد که موسی قبلاً نیز نیت اصلاح طلبی خود را چه در کاخ فرعون و چه در بیرون آن، اظهار کرده بود. در بعضی روایات میخوانیم که وی درگیری هایی در این زمینه نیز با فرعون داشته است. (تفسیر نمونه:ج ۱۶،ص ۵۱).
موسی (ع) متوجه شد که ماجرای عمل او افشا شده و برای اینکه مشکلات بیشتری پیدا نکند، کوتاه آمد.
خبر این ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و آن ها تکرار این عمل را تهدیدی علیه خود پنداشتند. لذا جلسه مشورتی تشکیل داده و حکم قتل موسی (ع) را صادر کردند.
مردی از نقطه دور دست شهر (از مرکز فرعونیان و کاخ فرعون) از این موضوع اطلاع پیدا کرد. چون او از نزدیکان فرعون محسوب میشد و آنچنان با فرعون رابطه داشت که در این گونه جلسات مشورتی شرکت میکرد. آن مرد از وضع جنایات فرعون رنج میبرد و در انتظار این بود که قیامی بر ضد او صورت گیرد و او به این قیام الهی بپیوندد. ظاهراً چشم امید او به موسی (ع) دوخته شده بود و در چهره اش سیمای یک مرد الهی انقلابی را مشاهده میکرد. (ظاهراً این مرد، همان است که بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف شد. از آیات قرآن همین قدر استفاده میشود که او مردی بود از فرعونیان و به موسی (ع) ایمان آورده بود. اما ایمان خود را مکتوم میداشت. در دل به موسی (ع) عشق میورزید و خود را موظف به دفاع از او میدید (سوره مؤمن، آیات ۲۸-۴۶).
به همین دلیل، هنگامی که احساس کرد موسی (ع) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانید و وی را از چنگال خطر نجات داد و گفت:
"ای موسی! این جمعیت (فرعون و فرعونیان) برای قتل تو به مشورت پرداختهاند. بیدرنگ از شهر خارج شو که من از خیرخواهان تو هستم."
موسی (ع) این خبر را کاملاً جدی گرفت و به توصیه مرد از شهر خارج شد. وی تصمیم گرفت به سوی سرزمین "مدین" که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب میشد، برود. اما وضع و حال جوانی که در ناز و نعمت بزرگ شده و حالا باید بدون زاد و توشه و مرکب، به سفری اجباری برود روشن است.
موسی (ع) چندین روز در راه بود و سرانجام فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز طی کرد. در این مدت، غذای او گیاهان بیابان و برگ درختان بود و بر اثر پیاده روی، پاهایش آبله کرده بودند. کم کم دورنمای شهر مدین در افق نمایان شد و موجی از آرامش در قلب او نشست.
نزدیک شهر که رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو آب میکشیدند و چارپایان خود را سیراب میکردند. در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمیشوند. وضعیت این دختران با عفت که در گوشهای ایستاده بودند و کسی به داد آنها نمیرسید، نظر موسی (ع) را جلب کرد. نزدیک آن دو آمد و گفت:
"چرا کنار ایستادهاید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمیدهید؟"
دختران گفتند:
"پدر ما پیرمرد سالخورده و شکستهای است و بجای او ما گوسفندان را میچرانیم. اکنون بر سر این چاه مردها هستند. ما در انتظار رفتن آنها هستیم، تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم."
موسی (ع) از شنیدن این سخن، سخت برآشفت، جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند و به تنهایی از آن چاه آب کشید و گوسفندهای آنان را سیراب کرد.
آنگاه موسی (ع) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به زیر سایه درختی رفت. دختران به سرعت نزد پدر پیر خود، حضرت شعیب (ع) بازگشتند و ماجرا را برای وی تعریف کردند. (نام دختران شعیب (ع) را صفورا یا صفوره و لیا نوشتهاند، که اولی با موسی (ع) ازدواج کرد (ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۲۹۴ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۹).
شعیب (ع) به صفورا گفت:
"هر چه زودتر پیش آن جوان برو و او را به خانه دعوت کن تا از وی پذیرایی کنیم و از این عمل نیکش قدردانی کنیم.
موسی (ع) در زیر سایه درختی نشسته بود، که صفورا رسید. او با شرم و حیا به موسی (ع) خطاب کرد:
"پدرم تو را میخواهد و قصد دارد از جوانمردیت سپاسگزاری کند."
موسی (ع) در حالی که شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بیکس به نظر میرسید، چارهای ندید جز اینکه دعوت شعیب (ع) را بپذیرد.
صفورا جلو افتاد تا به عنوان راهنما، موسی(ع) را به خانهاش راهنمایی کند. ولی از آنجا که هوا متغیر بود و باد شدیدی میوزید و احتمال داشت لباس صفورا از اندام او کنار رود، حیا و عفت موسی (ع) به وی اجازه نداد که چنین شود. لذا به دختر گفت:
"من از جلو میروم، بر سر دوراهیها و چند راهیها با پرتاب سنگ مرا راهنمایی کن."
موسی (ع) وارد خانه شعیب (ع) شد. خانهای که نور نبوت از آن ساطع می شد و روحانیت از همه جای آن نمایان بود.
پیرمردی با وقار با موهای سفید که در گوشهای نشسته بود، به موسی (ع) خوش آمد گفت و از او پرسید:
"از کجا میآیی؟ چه کارهای؟ در این شهر چه میکنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و..."
پس از آن، موسی (ع) کل ماجرای خود را برای وی بازگو کرد.
شعیب (ع) گفت:
"نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافتهای و سرزمین ما از قلمروی آنها بیرون است و آنها دسترسی به اینجا ندارند. تو در یک منطقه امن و امان قرار داری. از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل میشود.
شعیب (ع) برای پذیرایی از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولی موسی (ع) به طعام دست نزد! شعیب (ع) پرسید: "مگر به طعام میل ندارید؟"
موسی(ع) گفت:
"چرا ولیکن میترسم این غذا در برابر عمل و کمک من به دخترانت باشد. این را بدان که من از اهل بیتی هستم که اعمال اخروی و الهی خود را در برابر تمام مالکیت زمین که پر از طلا باشد هم نمیدهیم.
شعیب (ع) گفت:
"نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلکه عادت من و اجدادم این است که به مهمان احترام میکنیم و برایشان اطعام میدهیم." موسی (ع) با شنیدن این جمله مشغول خوردن غذا شد. (به اقتباس از سوره قصصص، آیات ۲۳-۲۵ - مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۸ - تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۵۵ به بعد - تفسیر رازی ذیل آیات مورد بحث - بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۰ - حیوه القلوب:ج ۱ همان.)
صفورا توانایی، وقار و جوانمردی موسی (ع) را دیده و علاقهمند او شده بود و لذا به پدرش پیشنهاد داد تا این جوان را برای نگهداری گوسفندان استخدام کند، زیرا وی فردی نیرومند و درستکار است.
شعیب (ع) از دخترش پرسید:
"توان و قوت این جوان معلوم است که دلو بزرگ را از چاه کشید، ولی وقار و عفت و امانت داریش را چگونه شناختی؟"
صفورا پاسخ داد:
"پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، او به من گفت پشت سر من حرکت کن، ما از خانوادهای هستیم که پشت سر زنان نمینگریم و در هنگام آب کشیدن خیلی معذب بود."
شعیب (ع) احساس کرد، صفورا به موسی (ع) خیلی علاقهمند است. به همین خاطر از پیشنهاد دخترش استقبال کرد. رو به موسی (ع) نموده و گفت:
"من میخواهم یکی از دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط آن که هشت سال برای من کار (چوپانی) کنی و اگر هشت سال به ده سال تکمیل کنی، محبتی کردهای، اما بر تو واجب نیست. به هر حال من نمیخواهم کار را بر تو مشکل بگیرم و هرگز سختگیری نخواهم کرد و با خیر و نیکی با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاءالله به زودی خواهی دید که من از صالحانم."
موسی (ع) درخواست پیرمرد را پذیرفت و به این ترتیب با صفورا ازدواج کرد و با کمال آسایش در مدین ماند و به چوپانی و دامداری پرداخت تا روزی فرا رسد که به مصر باز گردد و در فرصتی مناسب، بنیاسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.
موسی (ع) پس از ده سال سکونت در مدین، در آخرین سال سکونتش روزی به شعیب (ع) گفت:
"من میخواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم. در این مدت که در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟" (در روایات آمده که شعیب (ع) برای قدردانی از زحمات موسی (ع) قرار گذاشته بود گوسفندانی که با علائم مخصوص متولد میشوند را به او ببخشد. اتفاقاً در آخرین سالی که او عزم داشت با شعیب (ع) خداحافظی کند و به سوی مصر بازگردد، تمام یا غالب نوزادان گوسفند با همان ویژگی متولد شدند (اعلام قرآن: ص ۴۰۹)
شعیب (ع) طبق قرار، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با کمال میل به موسی (ع) داد. او اساس و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوی مصر حرکت کند.
هنگام خروجش به شعیب (ع) گفت:
"عصایی به من بده که او را به دست بگیرم. چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (ع) بود، لذا شعیب (ع) به وی گفت:
"برو به آن خانه و یکی از عصاها را برای خودت بردار." موسی (ع) به آن خانه رفت و ناگهان عصای نوح و ابراهیم (ع) به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت. (در برخی روایات آمده که این عصا در زمان حضرت نوح (ع) در دست وی بود و در زمان حضرت ابراهیم (ع) به دست او افتاد، لذا به هر دوی این بزرگواران نیز منسوب بود).
شعیب (ع) گفت:
"آن را به جای خود برگردان و عصای دیگری بردار." موسی (ع) آن را سر جای خود نهاد تا عصای دیگری بر دارد، اما باز همان عصا به طرف موسی (ع) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار تکرار شد.
وقتی شعیب (ع) آن منظره عجیب را دید، به وی گفت:
"همان عصا را برای خود بردار. خداوند آن را به تو اختصاص داده است." موسی (ع) همان عصا را در دست گرفت. سپس متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری کرد و بار سفر بست و به همراه خانوادهاش، مدین را به مقصد سرزمین مصر ترک کرد و قدم در راه گذاشت. راهی که لازم بود با پیمودن آن در طی شبانه روز به مصر برسد. (اقتباس از سوره قصص، آیات ۲۶-۲۸ - تفسیر نورالثقلین: ج ۴، ص ۱۲۳ - بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۹ - تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۶۴.)
موسی (ع) به هنگام بازگشت، راه را گم کرد و نمیدانست به کدام سمت برود. در هوای تاریک، حیران و سرگردان مانده بود که چه کند. در همین حال بود که از فاصله دور (از جانب کوه طور) آتشی را دید. به خانوادهاش گفت:
"شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور میبینم. بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی و گرما برایتان خواهم آورد و یا از کسانی که آتش را در اختیار دارند راه را سراغ میگیرم تا ما را بدان راهنمایی کنند."
وقتی موسی (ع) به نزدیکی محل آتش رسید، ندایی ربانی شنید که به وی می فرماید:
"ای موسی! من پروردگار تو هستم، از این رو به جهت ادب و تواضع، کفشهایت را بیرون آر. چرا که تو در سرزمین پاک و مقدسی (طوی) گام نهادهای. ای موسی! تو را برای نبوت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی میشود، گوش فرا ده. به راستی که من خدایم و خدایی جز من نیست. مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار. ای موسی در دست راست چه داری؟" گفت: "عصای من است که بر آن تکیه میزنم و به وسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را میریزم و کارهای دیگری نیز انجام میدهم."
فرمود: "ای موسی! آن را بینداز." آن گاه موسی (ع) آن را افکند. ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سو شتافت. موسی (ع) ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد! به او گفته شد: "ای موسی! برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهیم آورد و دستت را در جیب فرو ببر، هنگامی که خارج میشود سفید و درخشنده است و بدون عیب و نقص." سپس پروردگارش به او فرمود: "با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهی را به وی ابلاغ کن، چه این که فرعون در سرکشی و قدرت طلبی پا از گلیم خود فراتر گذاشته است."
موسی (ع) عرض کرد:
"پروردگارا! من از آنها یک نفر را کشتهام. میترسم مرا به قتل برسانند. برادرم هارون زبانش از من فصیحتر است. او را همراه من بفرست تا یاور من باشد و مرا تصدیق کند. میترسم مرا تکذیب کنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنایت کن و کارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند."
خداوند با اجابت خواسته وی هر چه را خواسته بود به وی عطا کرد و فرمود:
"بازوان تو را به وسیله برادرت محکم میکنیم و برای شما سلطه و برتری قرار میدهیم و به برکت آیات ما، بر شما دست نمییابند، شما و پیروانتان پیروزید. (اقتباس از سورههای طه، آیات ۹-۳۶ – قصص، آیات ۲۹-۳۵ و بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۶۱)"
به این ترتیب، موسی (ع) به مقام پیامبری رسید و نخستین ندای وحی در آن شب تاریک و در آن سرزمین مقدس که با دو معجزه (اژدها شدن عصا و ید بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد تا برای دعوت فرعون به توحید و خداپرستی به سوی مصر حرکت کند.
حضرت موسی (ع) به مصر نزدیک شد. خداوند به هارون (ع) که در مصر زندگی میکرد، الهام نمود که برخیز و به برادرت بپیوند. هارون (ع) به استقبال برادر شتافت و کنار دروازه مصر با موسی (ع) ملاقات کرد و با هم وارد شهر شدند.
حضرت موسی (ع) برادرش را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار کرد و مقام پیامبری خود را ابلاغ نموده و به آنها گفت:
"من از طرف خدا به سوی شما آمدهام تا شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم." آنها دعوت موسی (ع) را پذیرفتند و بسیار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسی (ع) خطاب شد:
"به همراهی برادرت هارون، به سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سرکشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ رسالت الهی کوتاهی نکنید."
سپس به آنها سفارش کرد تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیک سخن گویند، شاید طبع سرکشی و طغیان گر او را ملایم و ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او راه یابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسی و هارون (ع) عرض کردند:
"ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناکیم که این رسالت را به او ابلاغ کنیم. شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی کند و یا ما را شتاب زده کیفر نماید."
خداوند به آنها فرمود:
"از چیزهایی که تصور کردهاید از ناحیه فرعون به شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و میشنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت. به سوی او بروید و... .[ اقتباس از سوره طه، آیات ۴۵-۴۷.]"
موسی و هارون (ع) دستور پروردگار خویش را لبیک گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ کردند. از جمله مطالبی که موسی (ع) به فرعون ابلاغ کرد، این بود که درباره خدا جز حق نگوید و خداوند به او معجزهای عطا کرده که گواه بر این است که وی فرستاده حقیقی خداست و از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند. (اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۰۴ و ۱۰۵)
فرعون از سخن موسی (ع) که تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینکه در خانه او تربیت شده بر وی اظهار فضل و برتری نمود. پس از آن همانطور که انتظار می رفت فرعون، کشته شدن مرد قبطی به دست وی را به او یادآور شد و گفت:
"کسی که مرتکب قتل شده باشد، گناهکار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است."
و بدین ترتیب عملیات روانی خود علیه موسی (ع) را آغاز نمود. او با این کار، بلافاصله پیش از این که حضرت، او را به سمت خدا دعوت کند، از وی چهره ای خشونت طلب و قاتل به جمع معرفی می کند که اگر به قدرت برسد، با شما هم همان کار را خواهد کرد که با سرباز قبطی کرده بود و خود در جناه مظلومیت قرار می گیرد.
موسی (ع) هم در پاسخ به این جنگ روانی فرعون پاسخ داد:
"من قصد نداشتم مرد فرعونی را بکشم، بلکه تنها بر او یک سیلی نواختم و نمیدانستم که او در اثر این سیلی جان میدهد و... ( اقتباس از سوره شعرا، آیات ۱۸-۲۲.)"
حضرت در پاسخ به فرعون، متذکر می شود که در اصل، علت ورود او به کاخ فرعون چه بوده و در مقابل عملیات روانی فرعون، موضوع کشتار کودکان بنی اسرائیل و ظلم هایی را که او بر آن ها روا داشته است را مطرح می کند. حضرت بیان می دارد که در واقع این فرعون بوده که می خواسته او را بکشد و باعث به وجود آمدن این ماجرا اوست. پس قاتل فرعون است نه حضرت موسی.
رسالت موسی(ع) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی (ع) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید:
- خدای جهانیان کیست؟
موسی(ع) به فرعون و اطرافیانش گفت:
- خدای جهانیان، پروردگار آسمانها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آنها درک کنید.
فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت:
- الا تستمعون؛ آیا نمیشنوید چه میگوید؟
موسی(ع) سخن خویش را ادامه داد و گفت:
- خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی که فرعون هم به وجود نیامده بود.
فرعون پاسخ داد:
- موسی(ع) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف میزند و ... . (همان، آیه ۲۳-۲۸.)
وقتی موسی و هارون(ع) ملاحظه کردند فرعون سخن آنان را نمیپذیرد، او را تهدید کردند به این که خداوند بر کسانی که دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو میفرستد. در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت:
- ای موسی، پروردگار شما کیست؟
موسی(ع) گفت:
- پروردگار ما کسی است که به هر موجودی، آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش کرده است.
فرعون خواست مسیر سخن را عوض کند یا موسی(ع) را از هدفی که به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینکه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید:
- سرنوشت نسلها و امتهای گذشته چه شد؟
موسی(ع) پاسخ این مطلب را به علم الهی که تنها خاص اوست محول کرد و گفت:
- آگاهی مربوط به آنها نزد پروردگار در کتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمیشود و فراموش نمیکند و... . (اقتباس از سوره طه، آیات ۴۸-۵۴)
فرعون دید این عمل موسی(ع) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوکت او را تضعیف کرده و از قدرت او میکاهد، لذا به وزیرش هامان دستور داد قصر و برجی بسیار بلند برای من بساز تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی(ع) بگیرم. من تصور میکنم موسی(ع) دروغ میگوید و ... . (اقتباس از سوره غافر، آیات ۳۶-۳۷)
بنا بر روایتی هامان دستور داد در زمین بسیار وسیعی، به ساختن کاخ و برجی بلند مشغول شدند. پنجاه هزار بنا و معمار مشغول کار گشتند و ده ها هزار کارگر شبانه روز به کار خود ادامه دادند. پس از پایان کار ساختمان، فرعون بر بالای برج رفت، نگاهی به آسمان کرد و تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد. تیر بر اثر اصابت به پرنده (یا طبق نقشه قبلی خودش) خون آلود برگشت. فرعون پایین آمد و به مردم گفت: بروید خیالتان راحت باشد خدای موسی را کشتم. به فرمان الهی جبرئیل به سوی آن برج آمد و پر خود را به برج زد و او سه قسمت شد و هر قسمتی به جایی سقوط کرد. (تفسیر نمونه: ج ۱۶،ص ۸۷ – تفسیر رازی: ج ۸، ص ۴۶۲ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۵۱).
چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(ع) درباره رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی(ع) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسی(ع) گفت:
- حتی اگر نشانه آشکاری برای رسالتم برایت بیاورم نمیپذیری؟
فرعون گفت:
- اگر راست میگویی آن را بیاور!
در این هنگام موسی(ع) عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند که آن عصا به صورت ماری بزرگ آشکار شد. سپس موسی(ع) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.
با توجه به عبارات قرآن ظاهرا عصا این قابلیت را داشته که در هر بار (بنا به شرایط) به یک نوع مار تبدیل شود. شاید علت این موضوع هم مبارزه با سحر نامیدن معجزه باشد، زیرا سحر همواره نتیجه ای ثابت دارد اما معجزه اینگونه نیست و بنا به مشیت الهی تغییر می کند. در اینجا فرعون جنگ روانی دیگری را آغاز نمود و آن معرفی معجزه به عنوان سحر بود.
فرعون به اطرفیان گفت:
- این موسی (ع) جادوگر آگاه و ماهری است! او میخواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون کند، شما چه نظر میدهید؟
اطرافیان گفتند:
- موسی(ع) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج کن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و کنار مصر اعزام کرد تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند:
- در صورتی که در جادوگری بر موسی(ع) پیروز شوند از او پاداش گرانبهایی میخواهند. فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد که در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد.
روز موعود دیدار جادوگران با موسی(ع) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند. فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور خاصی به موسی(ع) گفتند:
- آیا اول تو عصای خود را میافکنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم.
موسی(ع) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد:
- شما کار خود را آغاز کنید.
ساحران، طناب ها و ریسمانها و عصاهای خود را به میدان افکندند و با چشم بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند. صحنه ای که جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناک بود و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند که گفتند:
به عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم. (سوره اعراف، آیه ۱۱۶- سوره شعرا، آیه ۴۴.)
وسایلی که ساحران به میدان افکندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر میشدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شده بود. ساحران که هم تعدادشان بسیار بود (حدود 20000 نفر) و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند چشمان همه تماشاچیان را سحر کرده و همه را مجذوب و شیفته خود کنند.
موسی(ع) که تک و تنها همراه برادرش هارون(ع) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد، که نکند طاغوتهای گمراه پیروز شوند. در این هنگام خداوند به موسی(ع) وحی کرد:
- نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی که در دست داری بیانداز، که تمام آنچه را ساحران ساختهاند میبلعد.
موسی(ع) عصای خود را افکند و آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید. تماشاچیان آنچنان و وحشت زده شده بودند که پا به فرار گذاشتند. جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار کنندگان ماندند و کشته شدند. فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند کاری را که موسی(ع) انجام داده از نوع سحر نیست.
چون اگر سحر بود وسایل آنها را نمیبلعید و نابود نمیکرد، بلکه آن قدرت الهی است که چنین کرده است.
از این رو ساحران به خاک افتاده و خدا را سجده کردند و گفتند:
- ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (ع) ایمان آوردیم.
فرعون برای اینکه بر شکست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت:
- موسی(ع) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد که دست و پاهای شما را بر عکس یکدیگر (پای راست و دست چپ) قطع میکنم و همه شما را به دار میآویزم.
جادوگران ایمان آورده گفتند:
- مهم نیست، هر کار از دستت ساخته است بکن. ما به سوی پروردگارمان باز میگردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد، که ما نخستین ایمان آورندگان بودیم. (قتباس از سوره های اعراف، آیات ۱۰۶-۱۲۶ – طه،آیات ۷۰-۷۴ – شعراء، آیات ۳۰-۵۱ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۴۸ به بعد – تفسیر نمونه: ج ۱۵، ص ۲۰۸ به بعد – تفسیر مجمع البیان: ج ۴، ص ۴۶۴ و ج ۶، ص ۳۰۷ به بعد.)
گفته شده فرعون، آسیه همسر خود را نیز که پس از ساحران به موسى ایمان آورد به همین شکل شکنجه کرد و فرمان داد او را در آفتاب بخوابانند و دست و پایش را به زمین بکوبند و سنگ بسیار سنگین و سختى را روى سینه اش بگذارند و به همان وضع رهایش کنند تا جان دهد.
پس از ماجرای پیروزی موسی (ع) بر جادوگران، گروههای زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(ع) طرفداران زیادی پیدا کرد و از آن پس بین بنی اسرائیل و قبطیان همواره درگیری و کشمکش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند که چرا موسی (ع) و پیروان او را رها و آزاد گذاشته تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این کار به نظر آنان، فساد در زمین بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت:
"پسران آنان را میکشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت."
سپس به عملی کردن تهدید پلید خود پرداخت.
طبیعی بود که بنی اسرائیل از ظلم و ستمی که بر آنها رفته بود، نزد موسی (ع) شکایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و کمک گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش کرد و فرمود:
"از خدا یاری بجویید و شکیباییی کنید و... (اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۲۷-۱۲۹.)"
فرعون با به کار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی (ع) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر وی ناتوان گردید. لذا با قوم خود، نقشه کشتن موسی (ع) را کشید تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهایی یابند.
فرعون گفت: "مرا واگذارید تا موسی را به قتل برسانم. بیم آن دارم که آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید." در حالی که برای عملی کردن نقشه کشتن او، به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن از آل فرعون که ایمان خویش را نهان میداشت، به گونهای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی (ع) پرداخت و به آنان گفت:
"شایسته نیست مردی را که میگوید پروردگار من خداست، بکشید. به ویژه که او معجزاتی دال بر صدق گفتارش برای شما آورده و... (اقتباس از سوره مؤمن، آیات ۲۶-۴۵)"
موسی (ع) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت میکرد، ولی دعوت و پند و اندرز وی سودی نبخشید، بلکه آنان بر سرکشی و طغیان خود و آزار و شکنجه مؤمنان میافزودند. موسی (ع) در برابر این وضعیت در پیشگاه پروردگار خویش عرضه داشت:
"خدایا! تو به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنیوی و اموال و دارایی و لباس گرانبها و کاخها و بستانها و قدرت و حاکمیت بخشیدی، ولی آنها در برابر این نعمتها عناد و کفر ورزیده و مردم را از ایمان آوردن به تو باز داشتند. بار خدایا! اموال آنها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و کنیه آنها بیفزا، زیرا آنان تا زمانی که با چشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناک تو شدهاند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت."
خداوند به موسی و هارون (ع) فرمود:
"دعای شما را مستجاب کردم، بنابر این هر دو ثابت قدم باشید... (اقتباس از سوره یونس، آیات ۸۸-۸۹.)"
خداوند دعای موسی (ع) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشکسالی و قحطی و کاهش محصولات کشاورزی و درختان میوه کیفر داد تا شدید به ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی پی ببرند و پند عبرت گیرند، ولی سرشت آنان پند پذیر نبوده و درس نگرفتند و غرق در تباهی بودند.
آن ها از اعتقاد به نشانهها و آیات روشنی که دلالت بر رسالت موسی (ع) داشت روگردان بودند. از این رو به تبهکاریهای خود ادامه دادند.
در این هنگام بود که انواع بلاها و ناگواریها بر آنان فرود آمد. از جمله:
ـ طوفان، که املاک و کشتزارهای آنان را درنوردید.
ـ ملخ، کشتزارهای آنان را نابود کرد.
ـ آفتی به وجود می آمد که میوهها را تباه میکرد و انسان و حیوان را اذیت و آزار میرساند و نیز به وجود انبوه قورباغه کیفر شدند که همه جا را پر کرده بود و زندگی را به کام آنها تلخ و لذت را از آنان سلب کردند. همان گونه که آفتی دیگر برای آنان فرستاده از بینی و دهان آنان خون جاری میشد (خون دماغ) و آب آشامیدنی آنان را آلوده میساخت. (اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۳۰-۱۳۳.)
با این که بلاهای گوناگون و پیاپی بر آنها وارد می شد و تلفات و خسارات زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سرکشی پرداخته و انسان هایی گناهکار بودند.
هر بار که بلا میآمد، فرعونیان دست به دامن موسی (ع) میشدند تا از خدا بخواهد که بلا بر طرف گردد و قول میدادند که در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند. چندین بار بر اثر دعای موسی (ع) بلا برطرف شد، ولی آنها پیمان شکنی کردند و به کفر خود ادامه دادند. (اقتباس از سوره اعراف، ۱۳۴-۱۳۵)
اما در مورد این که چرا موسی (ع) اجازه نمی داد که مار کار فرعون را یکسره کند، باید گفت که حضرت موسی (ع) دو مأموریت مهم داشتند: 1- دعوت فرعون به یکتاپرستی 2- نجات بنی اسرائیل. اگر مار (عذاب الهی) به یکباره فرعون را نابود می کرد، در آن صورت دیگر نیروهایی که بسیار ناکارمد بودند، نمی توانستند برای وی کارایی داشته باشند، لذا وی با نشان دادن آیات متعدد از فرعون مهلت می گرفت تا با استفاده از توان و امکانات او مردم بنی اسرائیل را برای ترک مصر مهیا سازد و از ترس به سیم آخر نزده و بنی اسرائیل را نابود نکند.
حضرت موسی (ع) در اولین اقدام برای آن ها قبله ای مشخص نمود و کم کم آن ها را سازماندهی کرد و این کار 30 سال به طول انجامید.
پس از گذشت 30 سال، سرانجام فرعون تصمیم می گیرد تا بنی اسرائیل را نابود کند. سرانجام از ناحیه خداوند به موسی (ع) وحی شد که از مصر بیرون رود.
موسی (ع) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حرکت کردند. فرعون تا از این موضوع با خبر شد، مأموران خود را به اطراف فرستاد تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگی را تدارک ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب کنند تا قبل از اینکه به فلسطین فرار کنند، به آنها دست یابند.
فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی (ع) و بنی اسرائیل پرداختند. بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و کانال سوئز رسیدند و از آنجا نتوانستند عبور کنند. لشگر تا دندان مسلح و بیکران فرعون همچنان به پیش میآمد. شیون و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیک بود از شدت ترس، جانشان از کالبدشان پرواز کند.
در آن میان یاران موسی (ع) به وی گفتند:
"ای موسی! فرعونیان به ما رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم. اینک پیش روی ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است. چه باید بکنیم؟"
موسی (ع) به آنان فرمود:
"بیمناک نباشید. پروردگارم با من است و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد."
در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی (ع) وحی کرد:
"عصای خود را به دریا بزن."
موسی (ع) به فرمان خدا عصا را به دریا زد. آب دریا شکافته شد و زمین درون دریا آشکار گشت. موسی (ع) و بنی اسرائیل از همان راه حرکت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند. فرعون و لشگریانش فرا رسیدند و از همان راهی که در میان دریا پیدا شده بود، بنی اسرائیل را تعقیب کردند. غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود که به سپاه خود رو کرد و گفت:
"تماشا کنید که چگونه به فرمان من دریا شکافته شد و راه داد تا بردگان فراری خود را تعقیب کنم."
وقتی که تا آخرین نفر از لشگر فرعون وارد دریا شد، ناگهان به فرمان خدا آبها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به کام مرگ فرو بردند. (اقتباس از سورههای شعراء، آیات ۵۲-۶۷ – دخان، آیات ۲۳-۳۱.)
در همان لحظه که فرعون خود را در خطر شدید مرگ میدید، غرورش فرو ریخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است. با چشمی گریان به خدای جهان متوجه شد و گفت:
"اینک من ایمان آوردم. خدایی جز آن که بنی اسرائیل به او ایمان آوردهاند، وجود ندارد و من هم تسلیم امر او هستم."
به او خطاب شد:
"اکنون ایمان میآوری! در حالی که یک عمر کافر و نافرمان تبهکار بودهای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات میافکنیم تا برای بازماندگانت درس عبرت باشد. (اقتباس از سوره یونس، آیات ۹۰-۹۲.)"
این بود سرانجام فرعون در دنیا، ولی قرآن عذابهایی که خداوند در آخرت برای آنها تدارک دیده را بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده باشد. (سوره مؤمن، آیات ۴۵-۴۶.)
پس از آنکه موسی (ع) و یارانش از دریا عبور کرده و نجات یافتند و از آن سوی دریا به سوی بیت المقدس (فلسطین) در حرکت بودند، در مسیر قومی را دیدند که با خضوع خاصی اطراف بتهای خود را گرفته و آنها را میپرستند.
افراد جاهل و بیخرد از بنی اسرائیل، تحت تأثیر آن منظره بت پرستی قرار گرفته و به موسی (ع) گفتند:
"برای ما نیز معبودی قرار بده، همانگونه که آنها (بت پرستان) معبودانی دارند.
موسی (ع) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود:
"شما انسانیهایی جاهل و نادان هستید. این بت پرستان را بنگرید، سرانجام کارشان هلاکت است و آنچه انجام میدهند باطل و بیهوده است. آیا جز خدای یکتا معبودی برای شما بطلبم. (اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۳۸-۱۴۰)"
بنی اسرائیل در طی مسیر خود به سوی بیت المقدس (فلسطین) به ساحل شرقی کانال سوئز رسیدند و در بیابان خشک و سوزان گرفتار عطش و تشنگی خطرناکی شدند. آن ها از موسی (ع) تقاضای آب کردند.
خداوند به موسی (ع) دستور داد تا عصای خود را به سنگ بزرگی که همراه داشتند، بکوبد. وقتی موسی (ع) عصا را به سنگ زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبایل بنی اسرائیل که دوازده قبیله بودند) از آن جوشید و هر قبیلهای از چشمهای آب نوشید.
سپس، زمانی که به صحرای شبهه جزیره سینا رسیدند، با گرمای شدید هوا روبرو شده و چون محل و سایه ای برای پناه گرفتن وجود نداشت، به موسی (ع) شکایت کردند که گرما جان ما را به لب رسانه است. از خدا بخواه که ما را از این وضعیت برهاند.
موسی (ع) به پیشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعهای ابر فرستاد تا آنها را از گرمای خورشید حفظ کند. در ادامه مسیر، زمانی که زاد و توشه آنها رو به پایان رفت، یک بار یگر موسی (ع) از خداوند برای آن ها غذا خواست و خدای متعال برای آنها «مَن و سَلْوی» فرستاد. (اعراف آیه ۱۶۰)
درباره "مَن و سَلْوی" این دو غذای مطبوع و مفید که خداوند به بنی اسرائیل در آن بیابان ارزانی داشت، تفسیرهای گوناگونی وجود دارند. بعید نیست که "مَن" یک نوع عسل طبیعی بوده که در دل کوههای مجاور وجود داشته و یا شیرههای مخصوص نباتی بوده که در درختانی که در گوشه و کنار آن بیابان میروییده و "سَلْوی" هم یک نوع پرنده حلال گوشت شبیه به کبوتر بوده است. (تفسیر نمونه:ج ۶، ص ۴۱۲).
اما با این وجود، قوم بنی اسرائیل به این نعمت الهی قانع نگشتند و از موسی (ع) غذاهای گوناگون را طلب کردند. آن حضرت نیز خطاب به آنها فرمود:
"شما نعمت آسمانی را با چیزهای بیارزش عوض کردید. حال برای به دست آوردن آن از صحرای سینا خارج شده و به یکی از شهرها بروید تا خواستههای خویشتن را به دست آورید. (سوره بقره، آیه ۶۱).
خداوند به موسی (ع) دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس فلسطین برده و در آنجا اسکان دهد. قبل از آن که موسی (ع) از قوم بخواهد که وارد سرزمین مقدس شوند، چند نفری را فرستاد تا از وضعیت آن منطقه کسب خبر کنند. وقتی آنها برگشتند، به وی اطلاع دادند که مردم آن دیار افرادی نیرومند و بلند قامت بوده و گردنکش و ظالمند و شهرهای آنجا بسیار مستحکم است.
بنی اسرائیل از این سخنان بیمناک شده و دستور موسی (ع) را برای ورود به شهر فلسطین اجرا نکردند و به او گفتند:
"در این سرزمین افرادی توانمند و ستمکار وجود دارند که ما تحمل برابری با آنها را نداریم و تا زمانی که آنها در آن سرزمین هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهیم شد."
دو نفر از بنی اسرائیل که خداوند به آنها تقوی عنایت کرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند:
"شما از دروازه شهر وارد شوید. هنگامی که وارد شدید، بیم و ترس به دل آنها راه یافته و شما بر آنان پیروز خواهید گشت و اگر واقعاً به خدا ایمان دارید، بر او توکل کنید. (درباره این که این دو نفر چه کسانی بودهاند غالب مفسران نوشتهاند که آنها "یوشع بن نون" و "کالب بن یوفنا" بودهاند که از نقبای دوازده گانه بنی اسرائیل محسوب میشدند، (تفسیر نمونه: ج ۴، ص ۳۴۰).
آنها در پاسخ موسی (ع) گفتند:
"تا زمانی که آنان در آن سرزمین هستند، هرگز وارد آنجا نخواهیم شد. تو و پروردگارت بروید و با آنها بجنگید و ما همین جا مینشینیم."
موسی (ع) عرضه داشت:
"خدایا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم. تو میان ما و این مردم فاسق جدایی بینداز."
خداوند فرمود:
"چون مخالفت کردند، از هم اکنون سرزمین مقدس فلسطین را بر آنان حرام کردم و چهل سال سرگردان در بیابان و صحرای سینا باید بمانند. بنابراین تو بر این قوم فاسق تأسف و غم مخور. (اقتباس از سورههای مائده، آیات ۲۰-۲۶ – اعراف، آیه ۶۱)."
بنی اسرائیل چهل سال در آن بیابان (تیه) ماندند تا آنکه خداوند توبه آنها را پذیرفت.
واژه "تیه" به معنای بیابانی که بنیاسرائیل در آن سرگردان شدند، در قرآن نیامده، بلکه از تعبیر «یَتیهونَ فِی الاَرض» گرفته شده است. (مائده- 26)
مورخان مسلمان و مفسران شیعه و سنی، به تبع مفسران نخستین، سایه افکندن ابر بر سر بنیاسرائیل، نزول مَنّ و سلوی و پیدایش چشمههای دوازدهگانه از سنگ برای آنان و همچنین مرگ موسی و هارون (ع) را در بیابان یاد شده دانستهاند.
بنی اسرائیل به دلیل نافرمانی از امر خدا به نفرین حضرت موسی (ع) دچار شدند و چهل سال از ورود به سرزمین مقدس و سکونت در آن محروم و به عنوان عذاب در بیابانها سرگردان شدند.
از گوسالهپرستی بنیاسرائیل به مدت چهل روز و نفرین بلعم باعورا نیز به عنوان سبب گرفتاری در تیه یاد شده است. بنا بر دیدگاه نخست، بنیاسرائیل در برابر هر روز گوسالهپرستی، به کیفر یک سال سرگردانی در تیه دچار شدند. این دو دیدگاه، با آیات مربوط و دیدگاه اکثر قریب به اتفاق مفسران سازگار نیست. قرآن کریم به صراحت نافرمانی بنیاسرائیل را سبب محرومیت آنان معرفی میکند.
موسی (ع) تا آن عصر، پیرو آیین ابراهیم (ع) بود و همان را برای بنی اسرائیل تبلیغ میکرد، اما بعد از هلاکت فرعون، قوم موسی (ع) در انتظار برنامه جدید و کتاب آسمانی بودند تا به آن عمل کنند.
موسی (ع) از پروردگار خود کتاب را درخواست کرد و خدای سبحان به او دستور داد تا به دامنه کوه طور رود و در آنجا 30 روزه بگیرد و خدای خویش را عبادت کند.
موسی (ع) قبل از آنکه برای مناجات خدا بیرون رود، به قوم خود گفت:
"برادرم هارون را در میان شما میگذارم و برای سی روز از میان شما غیبت میکنم و به کوه طور میروم تا احکام شریعت (و الواح تورات) را برای شما بیاورم."
اما بنی اسرائیل با بی اعتمادی از موسی (ع) خواستند تا عده ای از بزرگان قوم را نیز همراه خود ببرد تا آن ها صحت گفتار وی را تأیید کنند! موسی (ع) به فرمان خدا، خواسته بنی اسرائیل را اجابت نمود و به همراه هفتاد تن از بزرگان قوم عازم کوه طور شد و به فرمان خدا سی روز در آنجا ماندند و به مناجات و عبادت پرداختند. وقتی سی روز به پایان رسید، خدا به او فرمان داد برای کامل شدن عبادتشان ده روز دیگر روزه بگیرند و مجموع آن چهل روز گردد.
پس از کامل شدن چهل روز، خداوند با گفتار ازلی خویش با موسی (ع) سخن گفت و بدین وسیله وی به مقامی رسید که به واسطه آن بر انسانها امتیاز یافت. در این هنگام، بزرگان قوم از موسی (ع) خواستند که خدا را به آن ها نشان دهد!
خداوند در پاسخ به خواسته آن ها فرمود:
"هرگز مرا نخواهید دید."
و برای اینکه به آن ها بفهماند خواسته بزرگی را طلبیده اند که حتی کوهها هم تحمل پذیرش آن را ندارند، فرمود:
"من به کوه که سختتر از شماست، تجلی خواهم نمود. اگر کوه در جای خود قرار گرفت و دیدن و هیبت مرا تحمل کرد، شما هم میتوانید مرا ببینید و اگر تحمل نکرد، شما هم نخواهید دید."
آن گاه که پروردگار بر کوه تجلی نمود، آن را متلاشی کرده و با زمین یکسان ساخت. همراهان موسی (ع) از شدت بیم و ترس از صحنهای که دیده بودند، مردند و موسی (ع) از هوش رفت.
وقتی که به هوش آمد، عرض کرد:
"پروردگارا! تو منزه هستی. من به سوی تو باز میگردم و توبه میکنم. من نخستین کسی هستم که در زمان خودم به بزرگی و عظمت تو ایمان میآورم."
خداوند به معجزه ای همراهان موسی (ع) را دوباره زنده نمود و بدین سان حجت را بر بنی اسرائیل تمام کرد.
سرانجام در آن میعادگاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین آیین خود (تورات) را بر موسی نازل کرد. نخست به او فرمود:
"ای موسی! من تو را بر مردم برگزیدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل کردم. اکنون که چنین است، آنچه را به تو دستور دادهام، بگیر و در برابر این همه موهبت از شکرگزاران باش. برای مردم در تورات از هر موضوعی اندرزی نوشتیم و از هر چیز بیانی کردیم، پس آن را با جدیت بگیر و به قومت دستور بده که به مطالب و دستورات آنها بهتر عمل کنند و آنان که به مخالفت برمیخیزند، کیفرشان دوزخ است. ما به زودی جایگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهیم داد. (اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۴۲-۱۴۵ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۲۵۲ به بعد)."
به این ترتیب موسی (ع) در میعادگاه طور، شرایع و قوانین آیین خود را به صورت صفحههایی از تورات از خداوند دریافت نمود و به سوی قوم خود بازگشت تا آنها را در پرتوی این کتاب آسمانی و قانون اساسی، هدایت کند و به سوی تکامل برساند.